دوران دبیرستان یه رفیق داشتم که همه مسخره‌ش میکردن.
نه قیافه‌ش بد بود، نه لباس پوشیدنش، نه درسش. مسخره‌ش میکردن چون با خودش حرف می‌زد! سر کلاس از خودش می‌پرسید امروز امتحان شیمی داریم؟ خودش جواب می‌داد آره. زنگ تفریح از خودش می‌پرسید نوشابه می‌خوری؟ خودش می‌گفت آره. بعد از امتحان از خودش می‌پرسید چند تا غلط نوشتی؟ خودش جواب می‌داد یکی. وقتی با کسی حرف می‌زد مثل همه بود ولی امان از وقتی که تنها می‌شد. شروع می‌کرد حرف زدن با خودش. بعضی وقتا داد می‌زد و فحش می‌داد به خودش، بعضی وقتا هم می‌خندید و خیلی وقتا هم به خودش دلداری می‌داد.
چندباری مدرسه خانواده‌ش رو خواسته بودن. زیاد دکتر رفته بود ولی همه یه جواب میدادن. هیچ مشکلی نداره».
همه میگفتن این کار رو آگاهانه انجام میده. پشت سرش زیاد حرف میزدن. از جن و شیاطین و روح میگفتن ولی من فکر می‌کردم اون وقتی تنهاست با خودش حرف میزنه تا از سکوت و تنهایی فرار کنه.

امشب یکی بهم گفت دقت کردی تازگیا خیلی با خودت حرف میزنی؟ خیلی نگرانتم.
گفتم آره، چند نفری بهم گفتن. نگران نباش حالم خوبه. نترس دیوونه نشدم.
گفت چیزی شده؟
گفتم آره. یه رفیق جدید پیدا کردم. یکی که حرفم رو میفهمه. یکی که اگه بخواد هم نمیتونه ترکم کنه. می‌دونی برای چی با خودم حرف می‌زنم؟ چون هر آدمی احتیاج داره به کسی که حرفش رو بفهمه. چون بجز خودم هیچ‌کس حرفم رو نمیفهمه.


حسین حائریان


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها