تکرار یک تنهایی



بسم‌الله الرحـمـن الرحـیـم                    هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن                    نام خدایست بر او ختم کن


پی نوشت: وقتی وارد بیان میشی میبینی که دو تا پست از قبل نوشته شده است یعنی که واسه ما از قبل نوشته شده.
(ما نساختیم ساختن برامون)


امروزه میخوای دنبال هرچیزی بگردی مثل این میمونه که بری میدون انقلاب! دنبال کتابی بگردی که فقط یه نسخه فقطم یک کتابفروشی اون کتابو داره!
موسیقی هم همینه خوبش خیلی کم پیدا میشه؛ قطعا سلیقه دخیله ولی خوب ممکنه سلیقۀ یکی بهش آسیب بزنه!
و اما بعد، این که موسیقی هایی که اتفاقی جلوی پای من می افتادند و من اون ها رو از روی زمین برمی‌داشتم ببینم چیه! موسیقی های خوبی از آب در اومدند و جالب اینکه با اینکه قبلا اصلا موسیقی گوش نمی دادم و روی آوردم به موسیقی بازم آهنگ های (چرندیاتِ) حامد همایون و حمیدهیراد و گروه پازل پند و. خوشم نمیاد، با تشکر از یکی از معلمامون که اومد یه جلسه فقط راجع به موسیقی خوب و بد صحبت کرد و تاثیرش روی روان آدمی.

پی نوشت: این پست به پست ثابت تو منو تبدیل میشه سعی میکنم حداقل مشخصات آهنگ هایی که گوش میدم و حداکثر خودشون رو داخل پست مذکور قرار بدم/اینکه دنیای موسیقی زیبا باشه یا زشت تو تعیین میکنی/باتشکر که تا اینجا همراهیم کردید.


بسم‌الله الرحـمـن الرحـیـم                    هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن                    نام خدایست بر او ختم کن


پی نوشت: وقتی وارد بیان میشی میبینی که دو تا پست از قبل نوشته شده است یعنی که واسه ما از قبل نوشته شده.
(ما نساختیم ساختن برامون)


دکتر علی شریعتی خیلی حرف قشنگی دارند که می‌فرمایند:
"نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است! راهم را خودم انتخاب خواهم کرد."
من یادم نمیاد از والدین درخواست داشته باشم که منو ببرن مدرسه ثبت نام کنن! نه اینکه مدرسه بد باشه ها ولی کاش یه صحبتی می قبلش میشد که واسه چیه! چه فوایدی داره! اصلا انگار نه انگار ماهم آدمیم! شاید قبلش با لحنی کودکانه باهام صحبت می شد که مدرسه چیه و چه خوبه و. شاید اونقدر تو پیش دبستانی خودمو جر نمی‌دادم!
یادمه روزی که پدرومادرم دستمو گرفته بودند و داشتند منو میبردند یه جایی!
با صدای ناز و بچه گونه ام پرسیدم: منو کجا میبرید!؟
+ مدرسه ثبت نام کنیم! ^_^
- مدرسه!!؟ O_0 مدرسه دیگه کجاست!؟
و یادمه از ترس زهره ترک شده بودم که دارن منو کجا میبرن! اونقدر تو پیش دبستانی گریه کردم که دیگه بعدا تو دبستان مشکلی نبود تا اینکه اون وسطا کار خراب شد!
تا آخرین قطره خون تلاشمو میکنم که از این به بعد راهمو خودم انتخاب کنم نه کسی یا چیزی دیگه!

تنهایی من دو تا شروع داشت/
اولی اون زمانی که مادرم تصمیم گرفت که بره سر کار/ تقریبا ده ساله بودم یا نه ساله دقیق یادم نمیاد/ ولی یادمه خیلی از تنهایی میترسیدم، خیلی/ مخصوصا زمانی که رعد و برق میزد/ وحشت میکردم از تنهایی/
دومین بار هم سیزده سالگی بود و شروع بلوغ و اتفاقاتی که از اون موقع تو دبیرستان شروع شد و به خانواده و از خانواده دوباره به دبیرستان کشید/ و به علاوه مشکلات و سختی هایی که تو این چهار پنج سال اتفاق افتادند/
الان خیلی بهتره الان تنهایی رو از هرچیزی بیشتر دوست دارم/ دیگه از تاریکی هم نمی ترسم/ شاید این مشکلات باید می افتاد تا من اینجوری بشم، نمیدونم/ ولی همه اینها باعث شد به جای ۱۷ سال که یه عدده در واقع بشه ۳۴ سالم/


تو اطرافیانم میدیدم که بعضا احساسات مثلا پسری ( حالا توسط هرکی!) به بازی گرفته میشد/ یا ناراحت میشد/ اما من بیش از اندازه احساساتی بودم و هستم/ تو واقعیت که هیچی/ حتی شده با یه فیلم یا عکس بغض کنم / خیلی وقت ها نترکید / خیلی وقت هاهم خودم دلم نمی خواسته کسی گریه ام رو ببینه/ ولی بعضی موقع ها یه قطره می ترکید/ ولی باز نمی ذاشتم از چشمم بیاد! بیرون ولی چشمام خیس می شد/ واسه خودمم سواله چرا یه پسر باید انقدر احساساتی باشه از اون سمت بعضی اخلاقش عجیب هم هست؟/ در کل واقعا واسم جای تعجه که چرا من اینقدر عجیبم؟/


ساعت حدوداً ۱۳:۳۰ بود که داشتم تو پیاده رو و تو گرما به سمت خونه میرفتم/ دیدم که یه مادری داره دخترشو با عصبانیت صدا میکنه که زود بیا/ اول تو دید نبود بعد که کمی جلوتر رفتم/ دیدم یه دختر کوچولوی خوشگل خندان و لبخند به لب داره با پرنده ها بازی میکنه/ بالا و پائین میپره/ و پرنده ها رو میپرونه/ خیلی صحنۀ قشنگی بود/ کاشکی از این صحنه هاهم ما تو زندگی داشته باشیم.


به مدت ۵ سال تو مدارس نمونه دولتی بودم/ ولی سالی که گذشت افسردگی گرفتم و متاسفانه مدرسه ما واسه اینکه اسمی در کنه و تقریبا شخص دانش آموز واسشون مهم نیست خیلی فشار میاورد و مهم اینه که تو کنکور یا امتحانا همه نمره خوب بیارند که اسمشون بره بالا، تقریبا همه معلمامون جز معلم دینی و عربی مون همشون همینجورین/ و جالب این بود که فشار درسی که رو دانش اموزا هست از مدرسه تیزهوشانم بیشتره! و ساعتی که تو مدرسه بودیم از مدارس تیزهوشانم بیشتر بود! اصلا به فکر خود دانش آموزان نیستند! فقط خودشون! خیلی خودخواهن/ ولی واسه سال آخر انصراف دادم/// که برم یه مدرسه دولتی که از لحاظ درسی و اخلاقی در سطح متوسط باشن! فشارم کم باشه تا بتونم هم با خودم کنار بیام و هم واسه کنکور مشکلی نداشته باشم!/ این بهترین انتخاب ممکن بود!

از مترو پیاده میشم/ ایستگاه انقلاب/ شلوغ/ ساکت/ اکثراً غمگین/ البته جز افرادی که دنیا و اطرافیان به تخم هندونۀ شب یلداشونم نیست/ معمولا افراد بی بند و بار و بیخیال/ اما تو همین حین صدای ویولون به گوش میرسه/ خانومی داره تو مترو ویولن میزنه و کمی منو از این افکار و از فکر این آدمای مزخرف در میاره!/ خیلی لذت بخش/ ولی متاسفانه نمیشه وایستاد/
هنگام برگشتن/ هنگام ورود به مترو/ ایندفعه خانومه نیست/ ولی یه آقا داره گیتار میزنه/ باز این سکوت غم انگیزو تو این شلوغی میشه!/ بازم لذت بخش/ ولی بعد از گذشتن از اونجا تا دم خونه بازم از حال و هوای خوش خبری نیست/ هواهم خیلی گرم/


امروز اولین روز تابستونه (استیکر ذوق و شوق (خیلی ذوق و شوق)) و اولین شنبه تابستان!! (چه شنبه ای!)/از لحاظ حال شخصی و حال هوای خونه و خانواده الحمدلله همه چی بر روال عادی خودش داره پیش میره و همه چی خوبه! تازه تابستونم که هست!/الان از یذره فرصتی که دارم تو این چالش شرکت میکنم که خیلی چالش خوبیه به نظرم همه باید شرکت کنن و دلیل زنده بودنشونو بدونن/ به قول یه دیالوگ تو فیلم sin city که میگفت:

لوسیل: زندون برات جهنم بود مارو؛ این بار حبس ابد می گیری.
مارو: جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار بشی و حتی ندونی چرا زنده ای.

ادامه مطلب


شما فکر می‌کنید با غفلت از هدف اصلی زندگی، خداوند شمشیر انتقامش را بر ملّتی که به دین پشت کند و در طلب دنیا و استفاده از آن اسراف کند، نمی‌کشد؟ آیا فکر می‌کنید با این روندِ مصرف، آینده‌ی خوبی در انتظار ملّت است؟ آب را اسراف می‌کنیم! گوشت را اسراف می‌کنیم و. چه چیزی را اسراف نمی‌کنیم؟ آیا شما امّت آن کسی نیستید که بالای منبر، پیراهنش را تکان می‌داد تا بخشکد، چون پیراهن دیگری نداشت؟ و چون هدف اصلی زندگی دنیایی را به‌خوبی می‌شناخت اصل را برداشتن هر چه بیشتر دنیا قرار نداده بود.
آیا ما همانند اولیاء الهی تنها وقتی پیراهنمان پاره و مندرس می‌شود آن را عوض می‌کنیم یا این‌که هدف خود را در داشتن پیراهن‌های متنوع می‌دانیم؟۲۳ در راستای غفلت از هدف اصلی زندگی در دنیا، خانه‌هایمان را عوض می‌کنیم چون مدلش تغییر کرده است و متوجه نیستیم که قرآن می‌فرماید: واللهُ عَزیزٌ ذُوانتِقام»  و خداوند شکست‌ناپذیری است دارای انتقام. یعنی کسی که به بندگی خدا تن ندهد و به دین خدا پشت پا زند، خداوند از او انتقام می‌گیرد. چون آن‌‌طور که شایسته بود از فرصت‌ها و امکانات استفاده نکرد.
انسانی که هدف خود را فراموش کند ملاک‌هایش به هم می‌خورد، نه دشمن خود را درست می‌شناسد و نه دوست خود را، همچنان که نه آثار سوء کفر را می‌شناسد و نه برکات ایمان را. اگر می‌خواهید ثمره‌ی ایمان را بچشید و ارزش نبوّت را بیابید و آفات کفر کافران را در زندگی‌شان درک کنید، ابتدا باید آفات بی‌هدفی آن‌ها را بفهمید تا معلوم شود شرک به خدا عین بی‌هدفی است و هر اندازه انسان بیشتر از توحید فاصله بگیرد بیشتر در زندگی سرگردان می‌شود. اهل دنیا یک روز آرام نیستند؛ اگر به روان‌کاوی غربی‌ها و غرب‌زده‌ها بپردازید، درمی‌یابید که روح غربی یعنی اضطراب!! اریک فروم» روانشناس معروف می‌گوید: 85% از بیماری‌های مردم آمریکا بیماری روانی است.»
مردم همیشه چوب بی‌دینی‌شان را خورده‌اند در حالی که ملّت ما دارای شریعت والایی است که اگر به آن عمل کند و مقید به دستورات آن باشد دنیا و آخرتش آباد می‌گردد. اسلام آن‌قدر ظرفیت دارد که اگر مسلمانان مقید به دستورات اسلام شوند بدون آن‌که نیاز باشد زندگی در دنیا را محدود کنند و گوشه‌نشینی پیشه نمایند، از ارتباط با عالم بیکرانه‌ی ملکوت هم بهره مند شوند.

  ۲۳- اقتصاد به شیوه‌ی غربی مبتنی بر تولید انبوه است و لذا بدون مصرف انبوه به مشکل می‌افتد بنابراین هلاکت این اقتصاد، قناعت است. برای اینکه چرخ عظیم آن بچرخد باید مرتب مصرف کرد، باید با ورود مدهای جدید و پی‌درپی، مردم را همواره به خرید واداشت. برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به کتاب توسعه و مبانی تمدن غرب» تألیف شهید آوینی مراجعه کنید.
چه نیازی به نبی - اصغر طاهرزاده
پی نوشت: از این به بعد اگر تو کتاب چیزی خوندم که خیلی خوشم اومد حتما تو وبلاگ با عنوان یادداشت میذارم.

راستی ای خدا! وقتی تو را دوست دارم، آنچه دوست دارم چیست؟ نه جسم است و نه تن، نه زیبایی گذران است و نه درخشش روشنایی، نه آوازی دلکش و نه گل‌ها و گیاهان خوشبو.! دوست‌داشتن خدا، دوست‌داشتن آن چیزها نیست، با این‌همه وقتی خدا را دوست دارم، روشنایی‌ای خاص، آوازی خاص و بویی خاص را دوست دارم، یعنی روشنایی و بوی درونی‌ام را، که روحم را روشن می‌کند! آنچه در مکان نمی‌گنجد، به صدا درمی‌آید، آنچه در زمان نیست ولی خودش هست!. این است آنچه دوست دارم هنگامی که خدایم را دوست دارم، و هنگامی که با خودم آشتی خواهم کرد.»
بیا از خویشتن خویش پنجره‌ای بساز و از آن پنجره بدون هیچ حجابی -حتی بدون حجاب استدلال- از عمق جان بنگر و فقط بنگر، و خدا را بیاب! به او بگو: ای خدایی که دوست داشتن تو رایگان است و در عین حال قیمتی‌ترین چیزها هستی، پس هر چه- جز خودت- را به من دهی، چه بهایی می‌تواند برای من داشته باشد؟». فقط باید پنجره جانت را به سوی او باز کنی و خود را از زیر غبار وَهْم‌ها و افکار پراکنده، آزاد نمایی و بدانی همین نگاه و همین پنجره‌ای که از خویشتن خویش ساختی، برای خدا داشتن کافی است. آری! همین؛ و خدا را باید رایگان دوست داشت و از خدا باید خدا را خواست.
بشتاب تا از خدا آکنده شوی و از خدا سیراب گردی، چون او خود برای تو کافی است و جز او هیچ چیز برای تو کافی نیست، چرا که انسانِ سبک‌بال آن انسانی نیست که می‌داند چه چیزی خوب است -که این کار فیلسوفان است- بلکه آن انسانی است که خوب» را دوست دارد.
مشکل آن است که ما با خود آشتی نیستیم، و خود را چون حمّالی برای هدف‌های وَهمی در قالب‌هایی از کبر به در و دیوار می‌کوبیم و آن‌وقت چگونه می‌توانیم با بال‌های شکسته به آسمان‌های صاف و بلورینِ غیب سرکشی کنیم و بر سبزه‌های برزخ قدم زنیم و از سکوت زلال آن دیار سیراب شویم؟!

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین - اصغر طاهرزاده


صبح روز تعطیل/ منمو(تنها)/ کلی لباس کثیف/ که باید شسته بشن/ و صد البته دوست خوبم ماشین لباسشویی/^_^/ لباسشویی خیلی دوست خوبیه!/ اون لباسهارو میشوره تمیزشون میکنه/ و آبکشیده تحویل میده!/ رفیق خوب رفیقیه که از زحمات آدم کم کنه/ مثل لباسشویی/ مثل لباسشویی باشیم ^_^

پ.ن: خُل شدم نه!؟


درسته بیشتر حرفاشون چرته (یه عده آدمی که باهاشون ارتباط دارم نه فامیلن نه نزدیک)؛ و منی که هیچی از علوم فلسفی و. (مربوطه) نمیدونم؛ میتونم واسه حرفاشون مثال نقض بیارم هم تاریخی هم از خودم و.؛ ولی یه حرفشون درست بود؛ بلاخره درسته اکثر حرفاشون غلطه ولی حتی اگر آدمی بد هم باشه باید به حرفاش توجه کرد به قول اون حدیث معروف امام علی که می فرمایند:

 اُنظُر إلى ما قالَ و لاتَنظُر إلى مَن قالَ؛
به گفته بنگر نه به گوینده آن.

برای درمان تنهایی و افسردگی باید دایرۀ ارتباطاتت رو گسترش بدی! (شما که عنوان رو چیز دیگه ای فرض نکردی احیاناً!؟) جدا از اون خودمم قصد داشتم این ورزش رو جدی ادامه بدم و همیشه پای ثابت زندگی ام باشه؛ شاید تو خونه کار میکردم ولی بهتره باشگاه رو هم امتحان کنم!! بر خلاف این همه دفعه که باشگاه های مختلفی رفتم که همه قصد بالارفتن و تردن هم رو دارند ولی عجیب بود که همه به یکدیگر کمک می کردند و منم که تازه وارد بودم قوی های باشگاه و کهنه کاراشون (نه صرفاً سن و سال دار) بدون هیچ مغرور بودن و بدون اینکه خودشون و بگیرن خیلی با اخلاق و رفتار کمک میکردند که حرکات رو درست انجام بدم خیلی واسم جالب بود خیلی خوشم اومد.
اونقدری که نسبت به همه چیز منو بدبین کردند که وقتی یه همچین صحنه هایی آدم میبینه تعجب میکنه و صد البته باعث خوشحالیه!
کاش یذره از این اینجور محیط‌ها که اکثراً به هم دیگه کمک میکنن زیاد باشه!


نمیدونم اون چه حس یا چه قدرتیه که آدم باید داشته باشه تا بعد از این‌همه برنامه ریزی به برنامه اش عمل کنه!
چرا عمل نمیشه!؟ تنبلی!؟ یا چی!؟ افسردگی!؟ بی انگیزگی!؟ واقعا چرا کارامو انجام نمیدم!؟ خودمم نمیدونم!
علت این کمکاری ها و بیکاری ها چیست در صورتی که کار به اندازۀ کافی و زیاد موجود است!؟


یه حالتی بر اثر بعضا کم خوابی، بد خوابی، زیاد خوابی! و. در من بوجود اومده که مثلا در هر حالتی که هستم یک دفعه ایست میکنم، مثلا سر سفره بودم و دیشبش ۳ ساعت خوابیده بودم، یکدفعه بعد از این که غذا تموم شد خیره شدم به سفره هیچ حرکتی هم نمیکردم حتی پلک هم نمیزدم، نفس کشیدنم هم معلوم نبود، یکدفعه مامانم ترسید گفت:
+ حمید!
+حمیییید!
+حمییییییید!
- بله چیه چی شده!؟
+ چرا اینجوری میکنی!؟
-چیه فکر کردی سکته کردم!؟
سپس بلند زدم زیر خنده!
اونم ناراحت شد سپس یک تیکه آبدار انداخت بهم.
دارم تمرین میکنم حرفه ای شم بقیه رو اینجوری بترسونم خیلی حال میده.

پ.ن: کاملا خل رفتم و رد دادم.


در راه برگشت از بهشت زهرا به همراه مادر؛ مادر گفت که بجای برگشتن با مترو که دوباره باید سوار ماشین هم شد، از همین جا سوار ماشین بشیم، صبر کردیم تا یک مردی بلاخره نگه داشت و مقصد رو گفتیم و شروع کرد به حرکت. داشتیم به مقصد می‌رسیدیم که هی راننده خیلی با احترام می‌گفت هرجا شما بگین من نگه میدارم! و بلاخره ما گفتیم و ایشون نگه داشت.
موقع حساب کردن کرایه ماشین یکدفعه گفت:
+ کرایه نمی گیرم!
- نمی‌گیرید!!؟
+نه مسافر کش نیستم همینجوری سوار کردم!
-آخه نمیشه که بدون کرایه!
+فقط اگه تونستید یه تسبیح صلوات برای آقا امام زمان (عج) بفرستید.

گذشت و رسیدیم خونه و همه خونواده خوابیدند و من مشغول نماز شدم، بعد از نماز یه حس تنبلی می‌گفت بعد از تسبیحات اربعه چیزی نگو فردا صبح بلند شدنی صلوات هارو می‌فرستی!
ولی ناخودآگاه شروع کردم!
آخرای تسبیح بود که یه حسی بهم گفت حتما باید از این اتفاق ها بیفته یادی از امام زمان (عج) بکنی!؟
واقعا به معنای درست حقشون رو ادا نکردم! امیدوارم در آینده بتونم.


علاوه بر تنهایی افراطی که داشتم / بودن با چند نفر بهم آرامش خاصی میده / اولیش خدا / هر وقت ازش دور میشم و کاری که باعث ناراحتیش میشه انجام میدم ناراحتیش رو از درون خودم حس میکنم / امیدوارم منو ببخشه / با خدا بودن خیلی لذت بخش و آرامش بخشه / دومیش مادر / نمیدونم در وصفش چی بگم / خلاصه که مادره مادر! / و با خانواده بودنو دوست دارم.
تمام اشخاص زندگی من.


در آیات قرآن و روایات برای آمرزش و جبران گناهان، دستورات و رهنمودهایی رسیده که ما چند نمونه از آنها را بیان می کنیم:

  1. صدقات و کمک های پنهانی
    قرآن می فرماید: اِن تُبدُوا الصَّدَقاتِ فَنعِمّا هِیَ واِن تُخْفوها وتُؤ تُوهَا الفُقراءَ فهوَ خَیرٌ لکم و یُکفِّرُ عنکم من سیّئاتِکم اگر به فقرا آشکارا کمک کنید کار نیکویی انجام داده اید ، ولی اگر همین صدقات و رسیدگی به فقرا پنهانی و مخفیانه باشد ، برای شما بهتر است و کفّاره گناهان و سبب جبران بدی های شما می شود.

  2. هجرت و جهاد
    درقرآن می خوانیم : فَالّذین هاجَروا واُخرِجوا مِن دیارِهم واُوذوا فی سَبیلی و قاتَلُوا وقُتِلوا لاُکفِّرنّ عنهم سیّئاتِهم کسانی که هجرت کرده اند و بخاطر حمایت از حق از خانه هایشان آواره و اخراج شده اند و در راه من آزارها دیده اند و جهاد کرده و به شهادت رسیده اند ، به یقین من گناهانشان را پوشانده و آنان را خواهم بخشید.

  3. دوری از گناهان کبیره
    قرآن در این باره می فرماید: اِن تَجتَنِبوا کَبائِرَ ما تُنهَونَ عَنه نُکَفِّر عَنکُم سَیّئاتِکم  اگر شما از گناهان بزرگی که از آن نهی شده اید دوری نمایید ، ما گناهان دیگرتان را می بخشیم.
    گناهان کبیره به آن گناهانی گفته می شود که یا در قرآن وعده عذاب بدان داده شده باشد و یا روایات و یا عقل و یا مؤ منین آن را گناه بزرگ بشمارند ، گرچه نام مخصوصی از آن در قرآن نباشد . نظیر فاش کردن اسرار مسلمانان و جاسوسی برای کفّار که هم به حکم عقل و هم در دیدگاه جامعه اسلامی گناهی بس بزرگ است ، بر فرض که آیه و حدیثی در باره آن نباشد.

  4. انجام کارهای نیک
    در قرآن می خوانیم : اِنّ الحَسَناتِ یُذهِبنَ السّیّئاتِ بدرستی که حسنات و کارهای نیک ، کارهای بد را از بین می برد . لذا در اسلام به ما سفارش شده که هر گاه مرتکب خلافی شدید سعی کنید به جبران آن ، کارهای نیکی انجام دهید که یکی از آثار کار نیک ، خنثی کردنآثار دنیوی و اُخروی کارهای بد است.

  5. وام و قرض دادن
    قرآن می فرماید: اِنْ تُقرِضُوا اللّه قَرضاً حَسَنا یُضاعِفْه لکم و یَغْفِرْلکم هر گاه شما به خدا (بندگان نیازمندش ) قرض نیکو بدهید ، وامی که در آن بهره و آزار و توقّع و ذلّت نباشد ، خداوند پاداش چند برابر عطا می فرماید و گناهان شما را هم می آمرزد.

  6. تقوی
    در قرآن می خوانیم : اِنْ تَتَّقوا اللّهَ یَجعَلْ لَکم فُرقانا و یُکَفِّر عَنکم سَیّئاتِکم و یَغفِر لَکم هر گاه تقوا داشته باشید و از گناه دوری نمایید ، خداوند به شما دید خاصّی (فُرقان ) می دهد که به راحتی بتوانید حقّ را از باطل تشخیص دهید ، به علاوه گناهان شما را می پوشاند و از تقصیر شما در می گذرد.

  7. دعای دیگران
    علاوه بر توبه و ندامت خود انسان ، دعای مؤمنین و اولیای خدا درباره او را نیز می توان از عوامل بخشش خداوند برشمرد که در آیات و روایات منابع اسلامی بسیاری ذکر شده است .
معاد - محسن قرائتی

از بهانه های منکران معاد این است که به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله می گفتند: قالوا ائتُوا باَّبائنا اگر خداوند مردگان را زنده می کند پس تو همین الآن پدران ما را زنده کن ! و یا می گفتند: فَاتوا بِاَّبائنا اِن کنتم صادقِین اگر شما راست می گویید که قیامتی هست ، پس پدران ما را زنده نمایید!
انسان اگر بنای لجاجت نداشته باشد همین خواب و بیداری خود و بهار و پائیز درختان برای قبول کردن معاد کافی است و اگر بنای لجاجت داشته باشد بر فرض پدرش هم زنده شود ، می گوید: خود ما را جوان کن و بالاءخره تقاضای بهم ریختن دستگاه آفرینش را می کند و آخر هم ایمان نمی آورد!!
مگر ماه را آن بزرگوار برای آنان دو نیم نکرد؟
مگر حضرت صالح برای قومش شتر ماده ای را به عنوان معجزه خود به اذن خدا از دل کوه بیرون نیاورد، امّا آنان شتر را پی کردند و کشتند و مستوجب عذاب گردیدند؟
مگر بعد از دو نیم شدن ماه به جای ایمان آوردن نگفتند که اینها همه سحر و جادو است؟
و مگر حضرت عیسی علیه السّلام که مرده زنده می کرد توانست همه مردم را تسلیم قدرت خدا کند؟
مگر در قرآن نمی خوانیم که عدّه ای نزد پیامبر بزرگوار آمدند و گفتند: ما به تو ایمان نمی آوریم تا اینکه آسمان را بر زمین فروآوری یا خداوند و ملائکه را نزد ما احضار کنی.
غافل از آنکه وظیفه پیامبران عزیز بیان استدالال و نشان دادن نمونه هایی از قدرت الهی است ، نه اجابت خواسته ها و هوا و هوس این و آن.
مگر به خاطر ایمان آوردن این و آن می توان نظام هستی را بهم ریخت؟
مگر خداوند جسم است تا نزد این و آن احضار شود؟
خداوند در پاسخ کسانی که زنده شدن مردگان را کار محال و ناشدنی می پندارند چنین می فرماید:
اءوَلَم یَروا اَنّ اللّه الّذی خَلَق السّموات و الارضَ قادِرٌ علی اءن یَخلُقَ مِثلَهم و جَعَل لهم اءجلاً لاریبَ فیه فاءبَی الظالمون الاّ کفوراً
مگر نمی دانند خدایی که آسمان ها و زمین را آفریده است می تواند مانند آنها را نیز بیافریند ، برای این مردم مهلت و مدّتی قرار داده که تردیدی در آن نیست ، ولی ستمگران جز انکار کاری نمی کنند.
کوتاه سخن آنکه اگر ایمان مردم نیاز به معجزه دارد که انبیا آوردند و اگر ایمان هر فردی مستم بهم ریختن نظام آفرینش است که هرگز انبیا تسلیم امیال یک عدّه هوسران لجوج نخواهند شد.
محسن قرائتی - معاد

  1. قهرمان هرکس تو زندگی اش خودشه! چه بخواد چه نخواد چون داره خودشو کنترل میکنه نه قهرمانای دیگه رو! امیدوارم رسما با قدرت قهرمان زندگی خودمون بشیم، چیزی که باید اتفاق بیفته!
  2. فضای وبلاگ نویسی به طور محسوسی تو این گرمای تابستون داره سرد میشه؛ وبلاگ ها حذف میشن! نویسنده ها خداحافظی میکنن!
    what's going on!?

یه چند روزیه عذاب وجدان گرفتم که چرا انقدر پست های به درد نخور و به اصطلاح زرد تو وبلاگ منتشر میکنم، چرا پست هام جنبۀ آگاهی و اعتقادی و معرفتی نداره!؟ خیلی اذیتم میکنه! از اون طرف جالبه که این پست های زرد هم طرفدار دارن!
از این به بعد سعی میکنم حق وبلاگ نویسی رو درست ادا کنم! به نظر شما پست های قبلی رو پاک کنم یا بذارم بمونه!؟


شخصی وارد مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله شد وگفت : یا رسول اللّه ! به من قرآن بیاموز ! حضرت او را به یکی از یارانش سپرد ، او دست این تازه وارد را گرفت و به کناری برد و برای تعلیم او سوره زال را تلاوت کرد ، همین که رسید به آیه فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرّهٍ خَیراً یَرَه و مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرّهٍ شَرّاً یَرَه (70) هر که به مقدار ذرّه ای خیر یا شرّی انجام دهد آن را خواهد دید . آن عرب کمی فکر کرد و به معلّم خود گفت : آیا این جمله وحی است ؟ معلّم گفت : بله ، گفت : من درس خودم را از همین آیه گرفتم ، اکنون که ریز و درشت کارهای مخفی و آشکار ما در این جهان حساب دارد ، تکلیف من روشن شد ، همین جمله برای خط زندگی من کافی است و با معلّم خود خداحافظی کرد.
معلّم خدمت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آمد و گفت : این شاگرد امروز ما کم حوصله بود و حتّی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برای او بخوانم و گفت : اگر در خانه کس است یک حرف بس است ، من درسم را گرفتم . پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرمود: رَجَع فَقیها او در حالی برگشت که به مقام فقاهت و شناخت عمیقی که باید برسد رسیده بود.
جای تاءسّف است که عربی بیابانگرد با یک جمله راه خود را شناخت ، هم فهمید و هم عوض شد و هم لقب فقیه را از رسول اللّه دریافت کرد ، ولی افرادی مثل بنده سالها با آیات و روایات و دلائل عقلی و نقلی با چند بیان و گاهی با چند زبان با بهترین روشها و شیوه ها حرفها می زنیم ، اما.

معاد - محسن قرائتی


شما فکر می‌کنید با غفلت از هدف اصلی زندگی، خداوند شمشیر انتقامش را بر ملّتی که به دین پشت کند و در طلب دنیا و استفاده از آن اسراف کند، نمی‌کشد؟ آیا فکر می‌کنید با این روندِ مصرف، آینده‌ی خوبی در انتظار ملّت است؟ آب را اسراف می‌کنیم! گوشت را اسراف می‌کنیم و. چه چیزی را اسراف نمی‌کنیم؟ آیا شما امّت آن کسی نیستید که بالای منبر، پیراهنش را تکان می‌داد تا بخشکد، چون پیراهن دیگری نداشت؟ و چون هدف اصلی زندگی دنیایی را به‌خوبی می‌شناخت اصل را برداشتن هر چه بیشتر دنیا قرار نداده بود.
آیا ما همانند اولیاء الهی تنها وقتی پیراهنمان پاره و مندرس می‌شود آن را عوض می‌کنیم یا این‌که هدف خود را در داشتن پیراهن‌های متنوع می‌دانیم؟۲۳ در راستای غفلت از هدف اصلی زندگی در دنیا، خانه‌هایمان را عوض می‌کنیم چون مدلش تغییر کرده است و متوجه نیستیم که قرآن می‌فرماید: واللهُ عَزیزٌ ذُوانتِقام»  و خداوند شکست‌ناپذیری است دارای انتقام. یعنی کسی که به بندگی خدا تن ندهد و به دین خدا پشت پا زند، خداوند از او انتقام می‌گیرد. چون آن‌‌طور که شایسته بود از فرصت‌ها و امکانات استفاده نکرد.
انسانی که هدف خود را فراموش کند ملاک‌هایش به هم می‌خورد، نه دشمن خود را درست می‌شناسد و نه دوست خود را، همچنان که نه آثار سوء کفر را می‌شناسد و نه برکات ایمان را. اگر می‌خواهید ثمره‌ی ایمان را بچشید و ارزش نبوّت را بیابید و آفات کفر کافران را در زندگی‌شان درک کنید، ابتدا باید آفات بی‌هدفی آن‌ها را بفهمید تا معلوم شود شرک به خدا عین بی‌هدفی است و هر اندازه انسان بیشتر از توحید فاصله بگیرد بیشتر در زندگی سرگردان می‌شود. اهل دنیا یک روز آرام نیستند؛ اگر به روان‌کاوی غربی‌ها و غرب‌زده‌ها بپردازید، درمی‌یابید که روح غربی یعنی اضطراب!! اریک فروم» روانشناس معروف می‌گوید: 85% از بیماری‌های مردم آمریکا بیماری روانی است.»
مردم همیشه چوب بی‌دینی‌شان را خورده‌اند در حالی که ملّت ما دارای شریعت والایی است که اگر به آن عمل کند و مقید به دستورات آن باشد دنیا و آخرتش آباد می‌گردد. اسلام آن‌قدر ظرفیت دارد که اگر مسلمانان مقید به دستورات اسلام شوند بدون آن‌که نیاز باشد زندگی در دنیا را محدود کنند و گوشه‌نشینی پیشه نمایند، از ارتباط با عالم بیکرانه‌ی ملکوت هم بهره مند شوند.
  ۲۳- اقتصاد به شیوه‌ی غربی مبتنی بر تولید انبوه است و لذا بدون مصرف انبوه به مشکل می‌افتد بنابراین هلاکت این اقتصاد، قناعت است. برای اینکه چرخ عظیم آن بچرخد باید مرتب مصرف کرد، باید با ورود مدهای جدید و پی‌درپی، مردم را همواره به خرید واداشت. برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به کتاب توسعه و مبانی تمدن غرب» تألیف شهید آوینی مراجعه کنید.
چه نیازی به نبی - اصغر طاهرزاده
پی نوشت: از این به بعد اگر تو کتاب چیزی خوندم که خیلی خوشم اومد حتما تو وبلاگ با عنوان یادداشت میذارم.

تقوا و حیات قلب به ما کمک می‌کند که به بازی اهل دنیا تن ندهیم و به جای پذیرفتن ولایت تکنولوژی به ولایت الهی دل بسپاریم. شهید آوینی به جهت تقوایی که داشت توانست به نور ولایت الهی در دوربین فیلم‌برداری تصرف کند و نگذارد فرهنگی که دوربین را ساخته از طریق دوربین فیلم‌برداری بر ما ولایت کند و این کار مستم مجاهدت بسیار است. برای آن که ارزش تقوا را بفهمیم و متوجه باشیم قلب زنده چه معجزه‌ای می‌کند باید نفس امّاره را بشناسیم که چگونه وقتی به طرف تقوا رفتیم نفس امّاره‌ی ما را تهدید می‌کند تا از رجوع به تقوا منصرف شویم. با قلبِ بیدار و زنده است که نفس امّاره را در اطراف خود احساس می‌کنیم و می‌بینیم چگونه شیطان با این ابزار مانع سیر توحیدی ما می‌گردد. وقتی قلب انسان‌ها به کمک تقوا زنده شد آثار آن در همه‌ی شئون جامعه ظهور می‌کند، اعم از لباس و خوراک و معماری و شهرسازی. وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام ما را به تقوا و آبادانی قلب دعوت می‌کنند معلوم می‌شود انسان‌ها توان رسیدن به چنین آرمانی را دارند پس مشکل ما نتوانستن نیست، نخواستن است. ما نگران فاسدشدن تقوای خود با غلبه‌ی شهوت نیستیم وگرنه مواظب بودیم میل‌های افراطی و میل‌های حرام وارد زندگی ما نشود. امیرالمؤمنین‏ علیه السلام میفرمایند: لایُفْسِدُ التَّقْوى إِلّا غَلَبَةُ الشَّهْوَة»  تقوا را فاسد نمی‏کند، مگر غلبه‌یافتن شهوت. در هنگام غلبه‌ی شهوت، انسانْ حالت رحمانى خود را از دست داده و به یک نوع حالت شیطانى دچار می‏شود! بنابر این با غلبه‌یافتن خوى شهوت‌رانى در فرد، به خاطر فاسدشدن تقوا، در روح انسان یک حالت شیطانى ایجاد می‏شود و شتاب جای آرامش و طمأنینه را می‌گیرد و سبک زندگی، فَست‌فودی می‌شود.

فرزندم این چنین باید بود جلد ۱ - اصغر طاهرزاده


توصیه‌ی حضرت بسیار توصیه‌ی عزیزی است که میفرمایند به قلبت بفهمان که این جهان، فانى است. آن وقت اگر در این دنیا به موفقیتی رسیدى میدانى در چیزى که فانى است موفق شده‏اى و خودت را گم نمیکنى، به طور طبیعى کار خود را انجام میدهى. اگر هم ثروتمند شدى پول‌ها را در چاه نمیریزى اما میدانى که چگونه از آنها استفاده کنى. اما کسى که نداند این ثروت‌ها فانیاند، با موفق شدنش در دنیا چنان احساس موفقیت میکند که گویا تمام عالم غیب و ملکوت را به او داده‏اند، بعد هم که آنها را از دست می‌دهد چنان احساس شکست به او دست میدهد مثل این‌که تمام لذّت‌هاى قبلى را از او گرفته‏ اند.
کسى که فانى‌بودن این جهان را میبیند با به‌دست‌آوردن شغل و تحصیلِ ثروت و ازدواج و خانه‏دار شدن و امثال آن قهر نیست و بی‌دلیل فاصله نمیگیرد، اما شیفته آنها هم نمی‌شود. این امور به عنوان یک غایتِ مهم از چشم او افتاده‏اند. او موفقیت را در آن میداند که خدا در شب قدر به او عنایتى بکند. موفقیت از نظر او توفیق شنیدن و عمل کردن به توصیه‌های امیرالمؤمنین علیه السلام است که - به خدا سوگند - از قبول شدن در هزار کنکور موفقیت آمیزتر است. نیّت ما باید این باشد که خود را بسازیم و به خودمان یاد بدهیم که درست ببینیم و به حقایق عالم درست نظر کنیم و محبت بورزیم. به گفته مولوی:

خویش را تعلیم کن عشق و نظر

کان بود کالنقش فِی جِرمِ الْحَجَر

عاشقِ آن عاشقان غیب باش

عاشقان پنج روزه کم تراش


فرزندم این چنین باید بود ج ۱ - اصغر طاهرزاده

در آیات قرآن و روایات برای آمرزش و جبران گناهان، دستورات و رهنمودهایی رسیده که ما چند نمونه از آنها را بیان می کنیم:

  1. صدقات و کمک های پنهانی
    قرآن می فرماید: اِن تُبدُوا الصَّدَقاتِ فَنعِمّا هِیَ واِن تُخْفوها وتُؤ تُوهَا الفُقراءَ فهوَ خَیرٌ لکم و یُکفِّرُ عنکم من سیّئاتِکم اگر به فقرا آشکارا کمک کنید کار نیکویی انجام داده اید ، ولی اگر همین صدقات و رسیدگی به فقرا پنهانی و مخفیانه باشد ، برای شما بهتر است و کفّاره گناهان و سبب جبران بدی های شما می شود.
  2. هجرت و جهاد
    درقرآن می خوانیم : فَالّذین هاجَروا واُخرِجوا مِن دیارِهم واُوذوا فی سَبیلی و قاتَلُوا وقُتِلوا لاُکفِّرنّ عنهم سیّئاتِهم کسانی که هجرت کرده اند و بخاطر حمایت از حق از خانه هایشان آواره و اخراج شده اند و در راه من آزارها دیده اند و جهاد کرده و به شهادت رسیده اند ، به یقین من گناهانشان را پوشانده و آنان را خواهم بخشید.
  3. دوری از گناهان کبیره
    قرآن در این باره می فرماید: اِن تَجتَنِبوا کَبائِرَ ما تُنهَونَ عَنه نُکَفِّر عَنکُم سَیّئاتِکم  اگر شما از گناهان بزرگی که از آن نهی شده اید دوری نمایید ، ما گناهان دیگرتان را می بخشیم.
    گناهان کبیره به آن گناهانی گفته می شود که یا در قرآن وعده عذاب بدان داده شده باشد و یا روایات و یا عقل و یا مؤ منین آن را گناه بزرگ بشمارند ، گرچه نام مخصوصی از آن در قرآن نباشد . نظیر فاش کردن اسرار مسلمانان و جاسوسی برای کفّار که هم به حکم عقل و هم در دیدگاه جامعه اسلامی گناهی بس بزرگ است ، بر فرض که آیه و حدیثی در باره آن نباشد.
  4. انجام کارهای نیک
    در قرآن می خوانیم : اِنّ الحَسَناتِ یُذهِبنَ السّیّئاتِ بدرستی که حسنات و کارهای نیک ، کارهای بد را از بین می برد . لذا در اسلام به ما سفارش شده که هر گاه مرتکب خلافی شدید سعی کنید به جبران آن ، کارهای نیکی انجام دهید که یکی از آثار کار نیک ، خنثی کردنآثار دنیوی و اُخروی کارهای بد است.
  5. وام و قرض دادن
    قرآن می فرماید: اِنْ تُقرِضُوا اللّه قَرضاً حَسَنا یُضاعِفْه لکم و یَغْفِرْلکم هر گاه شما به خدا (بندگان نیازمندش ) قرض نیکو بدهید ، وامی که در آن بهره و آزار و توقّع و ذلّت نباشد ، خداوند پاداش چند برابر عطا می فرماید و گناهان شما را هم می آمرزد.
  6. تقوی
    در قرآن می خوانیم : اِنْ تَتَّقوا اللّهَ یَجعَلْ لَکم فُرقانا و یُکَفِّر عَنکم سَیّئاتِکم و یَغفِر لَکم هر گاه تقوا داشته باشید و از گناه دوری نمایید ، خداوند به شما دید خاصّی (فُرقان ) می دهد که به راحتی بتوانید حقّ را از باطل تشخیص دهید ، به علاوه گناهان شما را می پوشاند و از تقصیر شما در می گذرد.
  7. دعای دیگران
    علاوه بر توبه و ندامت خود انسان ، دعای مؤمنین و اولیای خدا درباره او را نیز می توان از عوامل بخشش خداوند برشمرد که در آیات و روایات منابع اسلامی بسیاری ذکر شده است .
معاد - محسن قرائتی

http://lobolmizan.ir/files/book/1188.jpg
از آن‌جایی که دوران جوانی، جدّی‌ترین دوران زندگی هر انسانی است و جوانان باید در دوران جوانی با ابعاد جدّیِ زندگی روبه‌رو شوند، و با توجه به این‌که تربیت باید گرم و جدّی» باشد و نه سطحی و غیر جذاب، این انتشارات تصمیم گرفت مباحثی را که استادطاهرزاده با جوانان در میان گذارده‌اند، طی چند کتاب منتشر نماید تا: اولاً: نسل جوان جامعة ما به بهانة این‌که باید به جوانان سخت‌گیری نکرد، از معارف حقیقی و جدّی محروم نماند. ثانیاً: روشن شود که می‌توان با جوانان، معارف جدّی را با زبان روان مطرح کرد و روح جوانان را در جهتی عمیق سیر داد.
در این کتاب سه بحث زیر مطرح است:
۱- جوان و انتخاب بزرگ در زندگی: که سعی شده‌ است جوانان عزیز متوجه باشند چگونه می‌توانند در دوران جوانی انتخاب‌های خود را تا قیامت و ابدیّت خودشان وسعت دهند تا همواره در نشاط جوانی باقی بمانند.
۲- من کو؟ : در این بحث با زبانی ساده و با مثال‌هایی در خور فهم جوانان، بحث مجردبودن روح مطرح شده است که مبنای بسیاری از معارف دینی است.
۳- تأثیر روح در حرکات ورزشی: از آن‌جایی که امروز ورزش کردن یک ضرورت است و از طرفی خطر حضور انگیزه‌های غلط، ورزش را از نتیجه‌ای که شخص می‌تواند به‌دست آورد، ساقط می‌کند؛ در این بحث سعی شده است انگیزه‌های صحیح ورزش مدّ نظر قرار گیرد تا اولاً:جوانان ارادة دائمی برای ورزش کردن داشته باشند. ثانیاً: بتوانند از ورزش کردن، نتایج معنوی و ببرند. إن‌شاءالله


در خبر داریم که:
قَدِمَ الْمَدِینَةَ رَجُلٌ نَصْرَانِیٌّ مِنْ أَهْلِ نَجْرَانَ وَ کَانَ فِیهِ بَیَانٌ وَ لَهُ وَقَارٌ وَ هَیْبَةٌ فَقِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا أَعْقَلَ هَذَا النَّصْرَانِیَّ فَزَجَرَ الْقَائِلَ وَ قَالَ مَهْ إِنَّ الْعَاقِلَ مَنْ وَحَّدَ اللَّهَ وَ عَمِلَ بِطَاعَتِهِ.»
ترسایى از مردم نجران به مدینه آمد و او را زبانى گویا و ظاهری جذاب و با هیبت بود. پس گفته شد: اى پیامبر خدا، این ترسا چه اندازه عاقل است! حضرت گوینده را منع فرمودند و گفتند: خاموش، عاقل واقعى آن است که خدا را یگانه شمارد و به فرمانبردارى او کار کند.
ملاحظه کنید که چگونه مردم عادی اهل دنیا را عاقل می‌دانند در حالی‌که رسول خدا صلی الله علیه و آله کسی را عاقل می‌دانند که دارای حُسْنُ الْمَعْرِفَةِ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» وَ حُسْنُ الطَّاعَةِ لَهُ وَ حُسْنُ الصَّبْرِ عَلَى أَمْرِه‏» باشد یعنی دارای بهترین معرفت به خدای عزّ و جلّ و بهترین طاعت برای او و بهترین صبر در مقابل امر او باشد.
پس نتیجه میگیریم که ظواهر دنیایی و دارایی و زیبایی دلیلی بر عاقل بودن کسی نیست که این را عقل هرکسی تائید می‌کند.

فرزندم این چنین باید بود ج ۱ - اصغر طاهرزاده

عید سعید غدیر خم بر تمامی شیعیان مبارک باد.


بسم الله الرحمن الرحیم
الان که دارم این نامه رو مینویسم با خودم میگم ای کاش کسی بود که برای من هم اینجوری نامه بنویسه ولی من تو دنیا آدمای کمی رو دارم و اوناهم که نامه نویس نیستن؛ الان دوازده سال سن داری و من از هفده هجده سالگی دارم برات نامه مینویسم؛ میخوام چند تا خطر و اشتباهت رو گوشزد کنم هم یاد آوری و تذکری بشه برای خودم و هم راهنمایی برای آینده بهتر تو.
الان داری سال ششم رو میگذرونی و سفت و سخت درس میخونی که یا تیزهوشان قبول شی یا نمونه دولتی و مطمئن باش که نمونه دولتی قبول میشی، تو نیمه اول هفتم درس تو از همه بهتره ولی قراره یه اتفاقایی بیفته که خراب بشی، اصلا با بقیه رفاقت نکن که مثل زهر میمونه فقط دو نفری که بعدا خودت میفهمی و حتی تا الان که دارم این نامه رو برات مینویسم باهم دوستیم با اونا دوستی کن.
تو به سن بلوغ میرسی و نه پدرت سواد کافی داره بهت بگه که قراره چه اتفاقهای خطرناکی بیفته و نه اشخاص فامیل که ادعای محبت میکنن، البته وظیفۀ پدره ولی خب شد حسرتی تو دلم که کاش یکی قبل بلوغ بهم میگفت قضیه چیه و من میتونستم بهتر این سن خطیر رو بگذرونم؛ ولی بعدا مدرسه یه اردوی مشهد میبره که همه چی حل میشه و میشه پایه و بنیان اعتقادی که الان داری و مذهبی شدنت. و مطمئن باش نمیذارم این اتفاق برای بچه های خودم بیفته اگر عمری باشه انشاءالله، بگذریم.
تو صورت و بدنت جوشهای شدیدی میزنی، قیافه قشنگی که داشتی به فنا میره و دیگه هم برنخواهد گشت، نه اینکه قیافه ات بد میشه ولی مثل اون موقع خوشگل هم نمیشه. تو هفتم سعی کن با مامان بخاطر نماز صبح بلند نکردنت (که البته خودت هم مقصر بودی) دعوا نکنی، چون مامان میره دست به کار خطرناکی میزنه و به معلمی که همیشه دوستش خواهی داشت میگه و اونم روضه میخونه و اشکت در میاد، ولکن اصلا.
راستی مامان میگه که ورزش رو ول کنی و دیگه کشتی و ادامه ندی ولی یذره مخالفت کن و ادامه بده که من ادامه ندادم.
هشتم هم عادی و با اتفاقهای معمولی میگذره ولی نهم.
نهم معلم ریاضی که گفتم برات روضه میخونه و تو عاشقشی با حرف چند دانش آموز و اولیای نادان، ریاضی سال نهم رو بر نمیداره و دوباره بخاطر آزمون های تیزهوشان و نمونه دولتی معلم ریاضی های بدی میارن که میخوام این نکته مهم رو بهت بگم، تو بخاطر وابسته شدن به اون معلم ریاضی به ریاضی سال نهمت لطمه میخوره و تا دوازدهم که من باشم کشیده میشه پس خواهش میکنم که معلمای جدید رو ول کن و فقط به درس دادنشون گوش بده و هیچ که بعدا به مشکل بر نخوری.
قبل عید خواهشا نرو تو کلاس تاریک فیلم ترسناک ببین که تا یکسال خواهی ترسید. نرو نرو نرو.
نکته بعدی اینه که نباید دیگه آزمون نمونه دولتی شرکت کنی چون از این به بعد نه تنها خیری نداره بلکه سراسر ضرره. برو عادی و برای کنکور تلاش کن تو هوش و حافظه و استعداد خوبی داری که بعدها کشف میکنی و افسوس فرصت های از دست رفته رو میخوری.
قبل از اینکه وارد سال دهم بشی یکدفعه وضعیت جسمیت بحرانی میشه، میبرنت دکتر شهرستان که اونم یه نسخه مینویسه که روزی باید ۱۳ تا کپسول بخوری با یه رژیم سفت و سخت. بعد که این نسخه تموم میشه بهت میگه که داشتی سرطان معده میگرفتی و اگه چند ماه دیر تر میومدی مطمئن باش سرطان گرفته بودی! چی بگم والا اون که اینجوری میگفت و منم هیچ نظری درباره راست و دروغش ندارم. ولی اینم بدون که قرص خوردنت بخاطر بیماریت تا الانم تموم نشده و هنوزم قرص میخوری.
با مامان و بابا کم دعوا کن میدونم سن بلوغه و سخته ولی سعی کن رو اعصابت کار کنی و مامان بابا رو بهتر بشناسی و کمتر ازشون عصبانی بشی و حرص بخوری مطمئن باش تهش پشیمونیه.
و اینکه روزی دوبار مسواک بزن، ورزش رو ترک نکن، نمازت رو نذار قضا بشه لطفا که بعدا قضا کردنش میشه هفت خوان رستم.
بعدها تو سال یازدهم حدود چندماه افسردگی میگیری که با قرص و دارو حل میشه.
خیلی تنها میشی که شاید به افسردگی ربطی داشته باشه، بعد سال نهم به دین یه علاقۀ خاصی پیدا میکنی که خیلی خوبه شروع کن به مطالعه و به حرف هیچکس گوش نده فقط مطالعه کن.
و در آخر بگم که هیچکاری نمیشه کرد و همۀ این اتفاق ها میفته، شاید تو مدرسه خراب میشی که با جنبه تر بشی، این سختی هارو میکشی که مقاوم تر بشی و اصلا شاید آینده ای داشته باشی که لازمۀ اش سختی های زیاده، نمیدونم.
شاید فیلم ترسناک دیدنت و افسردگی ات باعث این بشه که دیگه بعدا از هیچی نترسی، باورت میشه تو دیگه از تنهایی و تاریکی نه تنها نمیترسی بلکه لذت هم خواهی برد.
فقط هیچوقت خدا رو ول نکن همیشه به ریسمانش چنگ بزن که این برای تو بهتره.
کاش میشد به این نامه عمل کنی.
التماس دعا ای پسر بدون گناه و دلپاک.
یا علی و خدانگهدار - ۱۳۹۸/۷/۱۸


خوشم میاد خدا تا یه کار اشتباهی انجام میدم یا از سر ندونم کاری یا حالا هر اشتباهی به ۴۸ ساعت نکشیده چوبشو میزنه!!

پ.ن: تیتر یعنی اینکه هرکی که چوب خدا رو میخوره صداشو خودش میشنوه و صدا هم منظور صوت نیست منظور فهمیدن اینکه چجوری خورده.


هر وقت کلمه نامه و فرستادن نامه رو میخونم یا به گوشم میرسه یاد نامه امام علی علیه السلام میفتم به امام حسن علیه السلام:

از پدری در آستانه مرگ به فرزندی که در تیر راس مصائب است.نهج البلاغه نامه سی و یکم

حاضرم به تمام داشته و نداشته ها و به کل هستی و نیستی قسم بخورم که کامل تر از این نامه نوشته نشده و نخواهد شد.
و اما بعد؛ اینو گفتم چون

سید جواد یک چالشی راه اندازی کرده (به نام

"نامه‌ای به گذشته") که در کل طول عمر وبلاگ نویسیم چالشی به این قشنگی ندیدم؛ به همین خاطر جفا در حق سید جواد و خودمه که بقیه رو دعوت نکنم:
دعوت میکنم از داداشا و خواهرای عزیز:

جناب منزوی و

خانم معلم و

گربه :| و

معلم آینده

و هر عزیزی که این پست رو میخونه.
پ.ن: چون سرم شلوغه تا آخر هفته نامه رو تحویل میدم.


یه حسی به من میگه در آینده انشاءالله حسرت گذشته ام رو نمی خورم که چرا اینو نکردم اونو نکردم، البته به شرط تلاش؛ اگر الان تلاش کنم بعدا شرمنده خودم نمیشم، اگر هم تا الان در گذشته کاری انجام دادم نباید دیگه اون رو انجام بدم و در آینده به فکر جبران باشم، اینطوری شاید بعدا پشیمون نشم.
زندگی داره کم کم منو به سمتی میبره که دیگه کم کم همۀ همۀ کارهام رو خودم باید انجام بدم، و به پدر و مادر متکی نباشم اون ها زحمتشون رو کشیدن و دارن میکشن اما احساس میکنم دیگه دارم واسشون زحمت زیادی ایجاد میکنم، هم سنشون دیگه میانسالی رو رد کرده و منهم کارهام زیاد شده و سرعت بیشتری پیدا کرده.
اصلا دلم نمیخواست تو سن الان من این اتفاق بیفته و سنشون بره بالا ولی انگار این زندگی اینجوری داره رقم میزنه و دیگه نباید منتظر پدر و مادر باشم.
باید کارهایی از خانواده که مربوط به منه رو دیگه تنهایی و مستقل انجام بده مثلا لباس هام رو جدا گونه و سریع تر از بقیه بشورم یا هرکار شخصی دیگه / اینجوری زحمت اوناهم کم میشه / باید یکاری کنم که بیشتر احساس راحتی کنن و منم معطلشون نشم / از اون گذشته به کارهای خونه هم علاقه پیدا کردم البته به شرط حوصله :)
چه عجیب سرم شلوغ شد فکر میکردم قراره فقط درس بخونم و بقیه کارام توسط خانواده انجام میشه ولی انگار نه باید بیشتر کار کنم.


من بعد از اومدن به مدرسه عادی (دولتی) یه زندگی عادی و لذت بخش رو شروع کردم البته به جز قسمت سرماخوردگی و. شبا دیگه خوابم میبره، صبح نماز راحت بیدار میشم؛ روزا یک ساعت میخوابم تقریبا سه ساعت درس می خونم روزی (میدونم واسه کنکور کمه ولی قدم به قدم و آهسته هنوز خیلی وقت هست) شب باشگاه میرم، سعی هم میکنم مطالعه آزاد رو همیشه داشته باشم.
از این زندگی راحت یه مسئله‌ای منو آزار میده و اون نیاز داشتن به پول و داشتن مشکل مالی در خانواده است. متاسفانه، که امیدوارم با صبر و تحمل و کمک خدا حل بشه.
و اما بعد؛ من دعوای پسرها از اول دبستان تا همین دوازدهم رو میتونم بپذیرم ولی دعوای دخترها جلوی مدرسه شون (که از شانس گند من مسیر من از اونجا ردمیشه) رو نمی تونم بپذیرم؛ دختری گفتن پسری گفتن، دعواا!؟
یادمه آخرین دعوا با آمبولانس اومدن از مدرسه جمعم کردند التبه مقصر طرف بود ولی تا چند روز به فنا رفته بودم.
از اون به بعد دیگه تقریبا دعوا نکردم.
التماس دعا.


یجوری تو ذهن من مدرسۀ عادی رو بد کرده بودند که گفتم دیگه کارم تمومه و هیچی یاد نمیگیرم ولی تو این سه روزه از نه ماه پارسال هم راحت تر و هم بیشتر درس رو یاد گرفتم و فهمیدم :|
همۀ معلما بر خلاف تصورم خوب بودند و معلم ادبیات همون معلم پارسالی است که تو نمونه دولتی بود همینطور معلم حسابان و گسسته هم همون معلم آمار پارسالی نمونه دولتی بود.
نیمۀ پر لیوان اینایی بود که گفتم و حالا در کشف نیمۀ خالی ام که چیجوریاس!؟
برام دعا کنید.


از خدمت خواهران و برادران مرخص میشم! امیدوارم ایام محرم رو به خوبی بگذرونید و امام حسین علیه السلام هم یه نظری بکنه!
داستان عاشق شدنم هم به درخواست دُخـتَرکـــِـ بی نآم :) گذاشتم تا آذر ماه منتشر میشه.
ماه محرم رو هم تسلیت میگم.
دلم براتون تنگ میشه.
خدانگهدار.


خیلی سخته تصمیم گرفتن / ولی بعد از این درسته که دیگه کامپیوتری نیست تا بتونم بیام ولی میتونم برم کافی نت هر هفته یه سری بزنم / از قبل هم که پست گذاشتم / ولی باز این وسط یه مشکلی پیش میاد / پس زمان های استراحت با چی خودمو سرگرم کنم!؟ / میتونه کتاب داستان باشه / مثلا رمانی چیزی! /شما چی پیشنهادی ندارید!؟


نمیدونم حکمتش چی بوده که این همه اتفاقات تو این چهار سال زندگی من رخ داد ولی احتمال میدم یا واسه بی اندازه تحت فشار قرار دادن من بوده (مثل ذغال که تحت فشار میشه الماس)، یا واقعا هیـــچ و پوچ بوده و الکی؛ اصلا دوست ندارم دومیش باشه. / اگر از این مشکلات در بیام و به موفقیت هایی که تو ذهنم هست برسم خوشحالی به من دست خواهد داد که نگو که ممکن است منجر به ادامه زندگی بیشتر شود و یا ممکن است همان جا سکته کنم که بازم دوست دارم اولیش باشه. / حتی یک درصد هم پشیمون نیستم که گوشی هوشمندم رو دو سال پیش فروختم تا به این لحظه حتی خدارو شکر میکنم که فروختم، با این که ضرر مالی داشت ولی به جهنم سودهای دیگری هم داشت. / الان تو این فکرم که کامپیوتر رو هم جمع کنم بذارم تو کارتوناش بذارم انباری یا بذارم بمونه!؟ اگر اولیش دلم برای بچه های بیان تنگ میشه (حتی واسه اون مقدار کم دنبال کننده و دنبال شده ها). / قشنگ فکرام رو میکنم تا چند روز دیگه اگر جمع کردم دیگه از خدمتتون مرخص میشم به مدت یکسال و برای هر ماه یه پست از قبل میذارم که در آینده انتشار بشه و وبلاگ رو هیچ وقت حذف نمیکنم، خیلی دوست دارم همین افراد بمونن و افراد جدیدی هم بیان و کسی از این جمع نره.
به امید موفقیت همۀ.


پیدا کردن راه درست تو زندگی یه دودوتا چهارتای ساده‌ است.
اما عمیق شدن تو آفرینش این دنیا و ماورای این دنیا تفکری خیلی خیلی عمیق تر از دو دوتا چهارتا میطلبه.
و به این نکته باید توجه داشت که لازم نیست هر کسی تو این آفرینش عمیق بشه که اگر هم بشه خالی از لطف نیست.
ولی راه درست زندگی رو هم خیلی ها نتونستند پیدا کنند، انگار ریاضی شون ضعیفه و دودوتاشون چهارتا نمیشه.


"حمید" روبه‌روی آینه‌ای نشسته بود و تصویرش نیز درون آینه نشسته بود.
"حمید" در میانه نشسته بود، هنگامی که آینه‌ای دیگر مقابل آن آینه قرار گرفت.
حالا بی نهایت "حمید" بودند که همگی پشت سر هم و رو به روی هم نشسته بودند.
زمان سپری می‌شد و تصویرها چشم در چشم هم دوخته بودند.

فقط کافی بود یکی از این بی نهایت "حمید" برخیزد تا تمام "حمید"ها برخیزند.

برگرفته از کتاب "محاسبات عددی" محمود فروزبخش

پ.ن: اگه یکیشون برخیزه همشون (کل عالم هستی) برمیخزه، پس همه چی به خود آدم بستگی داره.


+ الان باید درس بخونم اما یذره نسبت به درس خوندن سرد شدم ولی قول میدم که تو تعطیلات دوبرابر جبران کنم.
++ نمیدونم این داستان رو شنیدید یا نه!؟

در سفری هم که مرحوم مطهری به اعتاب عالیات مشرف شدند، نشانی منزل آقا حاج سیدهاشم را بنده به ایشان دادم و در کربلا دو بار به محضرشان مشرف شده‌اند، یک بار ساعتی خدمتشان می­رسند و بار دوم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف می­نمایند.

مرحوم مطهری در مراجعت از این ملاقات­ها بسیار مشعوف بودند و می­فرمودند: در یک بار که خدمتشان بودم، از من پرسیدند: نماز را چگونه می­خوانی؟ عرض کردم: کاملاً توجه به معانی کلمات و جملات آن دارم. فرمودند: پس کی نماز می­خوانی؟ در نماز توجهت به خدا باشد و بس! توجه به معانی مکن!

انصافاً این جملة ایشان حاوی اسرار و دقایقی است و حق مطلب همین طور است که افاده فرموده­ اند.

روح مجرد، ص 162-159.

خب تو مطالعاتی که داشتم به این داستان برخوردم، البته وقتی که دیگه نتونستم مطالعاتم رو ادامه بدم، بازم نمازهام توفیقی نداشت.
ولی چند شب پیش سر نماز که داشتم با خدا راز و نیاز میکردم یه لحظه یاد حضرت علی افتادم، همونجا که تیر و از پای مبارک سر نماز کشیدن بیرون.
حالا یه سوال تیر و سوزن و خون و خونریزی پیشکش، اگر یه جای بدنمون خارش بگیره یا هر اتفاق حواس پرت کننده دیگه ای؛ ما مثل اون حضرت حواسمون پرت نمی شه!؟
بعد میگیم که چرا اینجوری چرا اونجوری؛ نباید دنبال علت باشیم، علت ها همه پیش خودمونه.


خدایا من رو از کمکاری و تنبلی نجات بده تا بتونم با موفقیتم تو و چند نفری که دوستشون دارم رو خوشحال کنم.
تنبلی زهریه که اگر اثر کنه دیگه پادزهری براش نیست، زمان در گذره و دیگه هم برنمیگرده، خدایا کمک کن از فرصتهام نهایت استفاده رو بکنم.


چند ماه پیش به دلیل افسردگی شدید که رفتیم دکتر قرص هایی که داد فقط رو افسردگی اثر کرد؛ اما نمیدونم دکتر از کجا فهمیده که دوباره قرص ها رو تجویز کرده و متوجه شدم بخاطر عصبانیت شدید و خشم کنترل نشدنی که دارم تجویز کرده، تا الان دو موقعیت پیش اومده که عصبانی نشدم و نمی تونم بگم که کنترل کردم ولی عصبانی نشدم:
داشتم تو کوچه میرفتم که یه دختربچه اومد از این کاغذهای تیبلیغاتی گرفت جلوم، منم گفتم ناراحت نشه و برگه رو ازش گرفتم، چند متر جلو یه پسره بود همینجوری، ولی تا اومدم برگه رو بگیرم یهو برگه رو ول کرد افتاد رو زمین و هرهر به من خندیدند، منم با آرامش برگه رو از زمین برداشتم و به راهم ادامه دادم.
مورد دوم همین چند دقیقه قبل نوشتن این پست بود که مادرم گفت: که اون قرصی که خریدی چی بود تا انداختم سر دردم خوب شد :| ، منم رو قرصام خیلی حساسم (قرصه هم قرص سرماخوردگی قوی بود) ولی چندتا جمله با ارامش گفتم و عصبانی هم نشدم.
خیلی جالبه برام. ^_^

ولی حقیقتو که میبینم درون هر انسانی یه خوی وحشی گری و حیوانی وجود داره که میتونه ویرانگرتر از هر اسلحه کشتار جمعه باشه.


دیشب تو خواب داشتم بهت فکر میکردم / یکدفعه یادم افتاد که تو ملاقات هایی که باهم داشتیم من چقدر بی حیا بودم / خیلی بهت نزدیک میشدم.

الان راه درست رو یاد گرفتم؛ میام از دور نگاهت میکنم / توام صدامو میشنوی مطمئنم، مطمئن مطمئن.

مثل قدیما، مثل اون شب بیام بشینم از دور نگاهت کنم، فقط گریه کنم، فقط.

فقط یبار دیگه میخوام ببینمت.


هفتۀ بسیار سختی داشتم و عجیب غریب.
این هفته با اغتشاشات شروع شد / من که همش بیرون بودم این چند روز تو خونه لم داده بودم کنار بخاری کتاب میخوندم اصلا هم نمیدونستم شورش شده / تا اینکه مامانم گفت تو خیابون یکی از بانک هارو کاملا آتش زدند و امروز که دیدم پرام ریخت، آخه محله ما معمولا آروم بود.
خلاصه این هفته با برادران ضد شورش بسیج و نیروی انتظامی گذشت که واقعا ترسناکن '_' !!
این هفته نظرم راجع به آیندم دوباره تغییر کرد و گفتم میتونم از جهات دیگه ای هم به هدفم برسم و به کشورم خدمت کنم امیدوارم موفق بشم.
تو مدرسه هم چه داستانهایی که نداریم، ولی در کل راضی ام از مدرسه مون.
خوبه که بیان جزو اینترنت ملیه ^_^


احساسات، افکار و اعمالِ در حال حاضر، سازندۀ زندگی آینده هستند / و همینطور قرار بود آذر ماه پستی بذارم راجع به عاشق شدنم الان به دلیل اینکه چند روز بد رو سپری میکنم و امیدوارم امشب تموم بشه پست رو همین الان میذارم / بله من عاشق یک نفر شدم / که البته عاشق شدنم با فکر کردن زیاد بهش شروع شد / ولی خیلی هارو ناراحت کرد / من هم همینطور دارم واسش فاکتورِ (بلند بالا) مینویسم که چرا ازش ناراحتم / ولی اگر هم احیانا بعد از چند سال دوباره دیدمش فکر نکنم اصلا حتی به صورت قبل هم باهاش رفتار کنم / خیلی سرد تر از قبل /
کسی که تو زندگیم از جونش مایه گذاشت برام رو همه میشناسید!! بله مادر / امیدوارم اونقدری عمرکنم که بتونم نهایت خوشحالیش رو ببینم و زحماتش رو یکمی جبران کنم / اما کسی که از مادر هم بیشتر مراقب من بوده. / شده مادر از من ناراحت بشه و با من کم حرف بزنه و با این کارش ناراحتم کنه (که واقعا تنبیه بدیه) / اما اون حتی اگه ناراحتشم کرده باشم بازم در آنِ واحد میبخشه حتی قبل تر از اینکه خودم متوجه بشم بخشیده.
/ از خود اون شخص خواستار موقعیت و موفقیتی هستم که بتونم هم اشتباهاتم رو و هم زحمات مادر رو جبران کنم.



کیفیت اصلی
 

خیلی خیلی هفتۀ مزخرفی بود.
فقط خدا کنه هفتۀ بعد یذره بهتر باشه @_@
دهنم سرویس شد این هفته / توروخدا این هفته بهتر باشه.
همش خواب / کنار بخاری / گرم و نرم / زیر پتوی ضخیم / دیگه خودمم بخاری شدم / داغ کردم /
دارم میترکم اینقدر خوابیدم بسه دیگه / فقط یذره اراده میخواد (نداریم تموم شده،ته کشیده) / شبتونم بخیر.

پ.ن: تیتر کامل:
حالم بده مثل موقعی که یه عمر زندگی رو تایپ کردی بعد که سرتو میاری بالا میبینی زبان کیبورد اشتباه بوده و چرت و پرت نوشتی -_-


امروز دستگاه های باشگاهمون رو عوض کرده بودند / خیلی بهتر شده بودند /
زود رفتم که دستگاه هارم زود ببینم ^_^ / یکی از استادهای باشگاه که باهاش سلام علیک نداشتم اومد باهام دست داد خیلی صمیمی / امروز یه پلیس و آتش نشان هم اومده بودند باشگامون /
حسودیم شد بهشون / خیلی قوییییی!!! / درسهم زیاد نه ولی خوب خوندم /
برنامه اعجوبه هارو ببینید خیلی قشنگه امشب که دیدم خیلی خنده دار بود /
واقعا که بچه ها چه دنیایی دارند.
اصلا روحم شاد شد.


دوران دبیرستان یه رفیق داشتم که همه مسخره‌ش میکردن.
نه قیافه‌ش بد بود، نه لباس پوشیدنش، نه درسش. مسخره‌ش میکردن چون با خودش حرف می‌زد! سر کلاس از خودش می‌پرسید امروز امتحان شیمی داریم؟ خودش جواب می‌داد آره. زنگ تفریح از خودش می‌پرسید نوشابه می‌خوری؟ خودش می‌گفت آره. بعد از امتحان از خودش می‌پرسید چند تا غلط نوشتی؟ خودش جواب می‌داد یکی. وقتی با کسی حرف می‌زد مثل همه بود ولی امان از وقتی که تنها می‌شد. شروع می‌کرد حرف زدن با خودش. بعضی وقتا داد می‌زد و فحش می‌داد به خودش، بعضی وقتا هم می‌خندید و خیلی وقتا هم به خودش دلداری می‌داد.
چندباری مدرسه خانواده‌ش رو خواسته بودن. زیاد دکتر رفته بود ولی همه یه جواب میدادن. هیچ مشکلی نداره».
همه میگفتن این کار رو آگاهانه انجام میده. پشت سرش زیاد حرف میزدن. از جن و شیاطین و روح میگفتن ولی من فکر می‌کردم اون وقتی تنهاست با خودش حرف میزنه تا از سکوت و تنهایی فرار کنه.

امشب یکی بهم گفت دقت کردی تازگیا خیلی با خودت حرف میزنی؟ خیلی نگرانتم.
گفتم آره، چند نفری بهم گفتن. نگران نباش حالم خوبه. نترس دیوونه نشدم.
گفت چیزی شده؟
گفتم آره. یه رفیق جدید پیدا کردم. یکی که حرفم رو میفهمه. یکی که اگه بخواد هم نمیتونه ترکم کنه. می‌دونی برای چی با خودم حرف می‌زنم؟ چون هر آدمی احتیاج داره به کسی که حرفش رو بفهمه. چون بجز خودم هیچ‌کس حرفم رو نمیفهمه.


حسین حائریان


امروز به معنای واقعی تنها بودن رو حس کردم.
شاید خدا از من تنها نبودن رو گرفته تا شاید یه چیز دیگه بده نمیدونم.
شایدم همش توهمه و چیزی جز تنهایی گیرم نمیاد.
حتی دیگه جدیدا دکترهم باید تنهایی برم.
اصلا بهتره کلا یه زندگی جدید رو شروع کنم و چیزی به معنای یار و همراه و اینا رو تو زندگی جدید راه ندم.
اصلا دیگه دلم نمیخواد تنها نباشم همینه که هست، تنهای تنها.
قبوله من دیگه کلا در هر زمینه ای تنهایی کار میکنم.
تنهایی.


سلام عزیزم این نامه رو برای تو مینویسم، امیدوارم هرکسی این نامه رو دید به دستت برسونه. آدرس رو رو نامه مینوسیم. من یواشکی سوار قطار شدم که بیام خونه اما اشتباهی وارد واگن یخچال شدم. ساعت ۱۷:۳۰ است. دارم از سرما یخ میزنم. مرگ رو در اطراف خودم حس میکنم و میدونم که زنده نمیمونم.
فقط میخواستم بگم که خیلی دوستت دارم.




اما مشکل اینجا بود که یخچال هیچوقت روشن نبود و دمای داخل با بیرون یخچال یکسان بود، اما اون تلقین کرد و پذیرفت.
شاید داستان اکثر ماها همین باشه.


امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم.
یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /
من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم.


بسم الله القاصم الجبارین
ابندا شرح حالی مختصر:

"حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را -  اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و. -  در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم. سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

به تقلید از این بزرگوار و رفیق شهیدم:

"حقیر در رشته ریاضی فیزیک پایه دوازدهم در حال تحصیل و کنکوری نیز هستم اما کاری را که اکنون و در آینده انجام خواهم داد (به غیر از شغل) نباید به تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته ام زیر نظر ولایت اهل بیت و بیرون از خانواده و مدرسه بوده است. با شروع انقلاب تمام نوشته های خویش را (مطالب وبلاگ) - چه صحیح و چه غیرصحیح - از بین بردم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاورم. سعی میکنم و خواهم کرد که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و انشاءالله زیر سایۀ ولایت اهل بیت و با دعای شما عزیران به این تصمیم وفادار خواهم ماند. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست کسی هم که مینویسد و هر عملی انجام میدهد و هر تصمیمی میگرد تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این خواهد بود انشاءالله.

و اما بعد:
اگر جنگ نبود ما قدرت برتر دنیا نمی‌شدیم، اگر تحریم نبود ما اینقدر پیشرفت در زمینه های پزشکی، نانو، فناوری و. نداشتیم، بماند که بعضی افراد حرامزاده و غربزده اینها را نادیده و سرمایۀ جوان مملکت را به باد میدهند. افرادی که حتی از لحاظ اعتقادی ایمان کامل ندارند و حتی در جایگاه ریاست جمهوریِ تنها کشور شیعه در جهان نشسته و زر مفت هم میزند و همینطور افراد زیر دست آنها و تمام کسانی که خود را اصلاح طلب میداند که به خدا اینها چیزی از اصلاح نمیدانند و معنای این کلمه را تغییر دادند.
(و کسی نیست به اینها بگوید انقلاب اشکالش کجاست که میخواهید اصلاحش کنید!؟)
اگر هشت سال جنگ شد یا خواهد شد و اگر تحریم بود و هست و بیشتر از این شد همه نعمت و برکت است، به نعمت های جنگ و تحریم نگاه کنید آمریکا مایۀ پیشرفت ماست، عراق مایه پیشرفت ما شد. البته از این نعمت ها و برکات مادی و دنیوی مهمترین برکت و نعمت تربیت جوانهایی جان بر کف بود که عاجزانه و ملتمسانه از خدا و شهدا خواستارم مرا در زمرهء این افراد قرار دهند انشاءالله.



اگر نفس را از میان برداریم یکی از چیزهایی که در وجودمان باقی میماند دل است؛ دل کم و بیش به خدا متصل است، حال اگر بیاییم و حدیث دل را بگوییم چیزی جز شرمندگی در محضر الهی و امام زمان (عج) نداریم (البته خودم را می‌گویم).
اگر همین حالا امام زمان (عج) ظهور کند و بیاید در خانۀ ما، آیا رویم می‌شود در را باز کنم!؟ آیا چیزی جز ناراحتی برای ایشان دارم!؟ و آیا چیزی جز شرمندگی و افسوس برای خودم!؟
ای امام اگر برای ظهورت دعا نمی‌کنم ناراحت نشو، فکر نکن دلم نمیخواهد ظهور کنی بلکه لیاقت ندارم، اگر داشتم گناه نمی‌کردم که ناراحت شوی. دعا کردن پاکی و لیاقت می‌خواهد که ما نداریم. ببخش که در جهاد اکبر ناکام مانده ایم (سخت است). تنها با دعای شما و کمک و یاری شما می توانم بر نفس غلبه و جهاد اکبر را به سرانجام برسانم.
از ناراحتی شما من بغض میکنم؛ اما شما عیوب گذشته مارا چشم پوشی کن و مرا دعا و یاری و کمک بفرما تا از این به بعد بتوانم حداقل باعث ناراحتی شما نشوم.
کمکم کن.


دنیا، دنیای عجیبی است. جامعه، جامعه‌ای است که در آن سوءظن حاکم است. حالا در این ورطۀ حوادث و گذر زمان و درگیری عقل و ایمان اینجانب با نفس خویش باید بیایی و بنشینی برنامه ریزی کنی، درس بخوانی تا بروی کنکور بدهی.
کنکور بدهی بروی دانشگاه تا.
اما قبل‌تر داشتم میگفتم که چه زمانه‌ای شده! باید مشاورۀ درسی بگیری و منابع درسی تهیه کنی تا بتوانی در کنکور موفق بشوی.
اینها ظواهر ماجراست، کسی در پشت صحنه است که ناشناخته و غریبه است و باید از آن مشاوره گرفت و منابع درسی تهیه کرد، میگوید : باید فلان مبلغ را بدهی و اگر مبلغ کمتر پس منابعت ناقص می‌شود و.» شیرین زبانی هم میکند که چقدر توان داری یا خانواده چقدر توان دارد و میخواهد تمام تلاش خود را برای ستاندن این پول لعنتی از ما بکند که ماهم نداریم بدهیم.
در ورطۀ همین حوادث ها و مشغلۀ های ذهنی بودیم که می‌خواستم استخاره کنم ببینم چه کنم!؟ اعتماد یا نه!؟ در همین احوالات بودیم که ناگهان این حس و حال که نه، کار خودت را بکن» بر من غالب شد.
چه ومی دارد اعتماد!؟ او که شرایط تو را نمیداند! تو کار خودت را بکن و انشاءالله در کنکور هم موفق میشوی.
کار خدا بود که این حس در من پدید آمد.
حالا؛ داشتم میگفتم میروی دانشگاه، که چه کار کنی!؟ مدرک بگیری!؟ شغل پیدا کنی!؟ اینهمه تلاش برای سختی بیشتر، سختی بکشی که بعدا هم بیشنر سختی بکشی!؟ بخاطر پول یا رفاه!؟ این مشکل دارد که اینهمه سختی بکشی و به هیچ برسی.
بله پول و رفاه درد جای خود خوبست ولی بعدش چه!؟ رضایت از زندگی چه!؟ آیا جایگاهم در زندگی پیدا می شود!؟
رشته تحصیلی و تحصیلی که بیرون از محیط آموزشی انجام می‌شود باید من را به جلو ببرد، باعث پیشرفتم شود، باعث رضایت. نه باعث فربه کردن نفس.
یا صاحب امان (عج)، ای شهدا که سلام خدا بر شما، مرا در این راه کمک بفرمائید که به دعای خیر شما نیاز مبرم دارم.


خب خوشبختانه بعد از خوردن ضربات سنگین از این دنیا بلاخره قاعدۀ مبارزه‌شو پیدا کردم / اگر به کسی خوبی کردی مراقب باش ممکنه همون شخص چند وقت دیگه دلت رو بشه / بعد از خوبی کردن اصلاااا انتظار خوبی متقابل رو نداشته باش / فقط مراقب باش بعد از اینکه خوبی کردی و اون خنجرو از پشت فروو کرد تو ناراحت نشی چون انتظارشو داشتی / خوبی کن ولی منتظر عواقبشم باش. / از خوبی کردن خوشحال نباش که من خوبی کردم پس اونم. نه از این خبرا نیست.
همین باعث میشه که از تعداد آشنایانم به شدت کم کنم / شاید رفیق و برادر خیلی کم داشته باشم ولی بهتر از هزار تا ماره تو آستین
اون بالایی خودش بشدت کافیه.


احساس میکنم زندگی اکثرمون اینجوری شده که اصلا ارادۀ خدا رو تو زندگیمون احساس نمیکنیم؛ شایدم اصلا باورش نداریم؛
اصلا بهش فکر کردیم!؟
همون اراده‌ای که در خیبر رو از جا کند! همون اراده‌ای که دریا رو شکافت!؟
یعنی اینقدر قدرت نداره مسائل چرتْ و پَرت و پلا زندگیمون رو تحت تاثیر قرار بده!؟
شاید چیزی (مثلاً آزمونی، ورودی، بیماری) که اصلا فکرشم نمیکنی که درست بشه اون درست کنه. تو که نمیدونی! تو که نمی تونی!؛
ولی اون شاید نه حتما میتونه؛ ولی ما بلد نیستیم، ما عرضه استفاده نداریم؛ کاری کنیم که اراده اش تو زندگیمون جاری بشه.

پ.ن: چند هفته است نرفتم پیشش، آخرین بار خودش طلبید، بعد از اون شرم حضور دارم، نمی تونم برم پیشش.
پ.ن: به جز طرفدارانش همه متفق القول بهش میگن حجت السلام ولی به نظر من اینم بگیم باز توهینه به اسلام.


طرف حرامزاده است و یکبار مال حلال نخورده رسما اعلام میکنه که نماز نخونده و طبیعتا مسلمان نیست اما تو این دنیا ککشم نمیگزه.
طرف هرروز با یه دختر آشنا میشه و خاک بر سر دختری که با اون دوست میشه اما اونم داره از دنیا لذت میبره.
یا مشروب خور و.
اما ما که کار خاصی نمی کنیم ضعیف واقع شدیم وضعمونم اینجوریه؛ به معنای واقعی کلمه مستضعف.

+ شیرینی گل محمدی، به به!
- اسمش دانمارکیه نه گل محمدی.
+ دلم میخواد بگم گل محمدی! اصلا فلان فلان بشه هرکی میگه دانمارکی.

+ خب بریم انقلاب چندتا کتاب میخوام.
- کرونا اومده تو ایران کرونا میگیری.
+ بگیرم خدا بخواد تو خونه یا تو خیابون با ماسک یا بی ماسک کرونا میگیرم.
[مدتی بعد از تضعیف روحیه مادر که ماسک بزن و ترساندن من همراه با ناراحتی قلبی]
- به هیچ جا دست نزن کرونا میگیری.
به میلۀ مترو دست نزن. بلیط نگیر. نزدیک هیشکی نشو.

[امشب بعد از اخبار]

+ یه انقلاب رفتیم زهرمارمون شد هی کرونا کرونا اصلا کرونا بگیرم کرونا منو نکشه شما منو سکته قلبی میدین!!

- فردا تعطیله میتونیم بخوابیم.
+ زر نزن میخوام عوض چند روز درس بخونم تنبلِ تن پرورِ گشاد.


یکشنبه و دوشنبه حالم بد بود، سرم و بدنم درد میکرد / تو رفع حاجتم هم مشکل پیش اومده بود / سه شنبه و چهارشنبه خوب بودم تا امروز / صبح که از خواب بلند شدم . (بگذریم یه وضعی داشتم حالا) رفتیم دکتر و چندتا قرص و آمپول و بعدش گفت اگه خوب نشدی برو بیمارستان :| دعا کنید کرونا نگیرم اگه بگیرم تقصیر رئیس جمهور میشه که مدرسه هارو تعطیل نکرد / برام جالبه مسجد و شب لیلة الرغائب کرونا داره اما مدرسه کرونا نداره!؟ یعنی رسما دارن جامعه رو به قهقرا میدن! چرا مدرسه ها و دانشگاه ها بازه آخه!؟

این هفته به شدت هفته تاریکی بود / ۴۸ ساعت بارون بارید / افسردگی ام هم (اود،عود.وود) کرده بود / تنهایی خیلی داره فشار میاره اما چه کنیم! / خیلی دلم میخواست و میخواد که گریه کنم اما نمیشه شاید باید یه جرقه ای چیزی اتفاق بیفته تا گریه کنم / شاید بعدا یه خاطره از گریه های سید مرتضی بذارم.


رشته های افکارم را تار عنکبوت فرا گرفته / پیوندهای زندگی ام را موریانه خورده.
بیماری و فراوانی مشکلات زندگی بدنم را ضعیف تر کرده.
روحم در گوشه ای از جسمم قرنطینه شده / اما این وضع نتوانسته مرا از پای در بیاورد.
باید خانه تکانی کرد.
خانه دل را تمیز کرد / تارهای عنکبوت را زدود / و موریانه ها را از بین برد /
شاید موریانه ها وظیفه شان خوردن متن پیمان نامه نفس است با روح.
شاید./ باید روح را آزاد کرد / کثیفی ها را زدود / شاید نشود لباس نو خرید / اما می شود کهنه ها را تمیز کرد /


وارد نیست ولی من واردش میکنم.
اعتراضم یه ولی اول اون اعتراض با دوز پائین و میگم.
چرا هرچیز خوشگل و قشنگی هست دخترونه است!؟ ما باطنمون زشته!؟ نمی گم که دیگه لباسای گل گلی بپوشیم (که عیبی هم نداره پوشیدنش) اما چرا چیزای خوشگل دخترونه است!؟ چرا چیزای خوشگل پسرونه نداره!؟ همش مردونه!؟ یه پلنر میخوای بخری همش دخترونه! ما باید عین این مردای گنده سر رسید خشک و با قلب مرده و رو استفاد کنیم!؟ واسه چی همه چی جنسیتی شده!؟ چرا تو کشور هیچی سرجاش نیست!؟ -_-
اول اینکه برمیگردن میگن ماسک و دستکش لازم نیست نزنید و بعد گزارش تهیه میکنن و تلاش میکنن برای تهیه ماسک با قیمت ارزون! عه!! مگه ماسک لازم بود که براش گزارش تهیه میکنید!؟ نه دیگه لازم نبود! پس این همه خبر برای چیه!؟
میزنی اخبار همش کرونا کرونا بابا بسه دیگه خسته شدیم یه خبرم تو روز کافیه لازم نیست همه اخبار رو به کرونا اختصاص بدید حالمون بد شد.
حالا دیگه همه مشکلات مردم و دغدغه های کشور قشنگ فراموش شد و موند یه ویروس کوفتی که با آنفولانزا هیچ فرقی نمیکنه.
بعد میگن که قرنطینه علمی نیست و چین اشتباه کرده! چی چی رو اشتباه کرده!؟ با همون اشتباهش زائیده تو که همون اشتباه رو نکردی چی کردی!؟ تو وضعت از اون بدتره! حالا باید به جای قم کل کشورو قرنطینه کنی! مثل آدم دو روز مرز و میبستی اینجوری نمی شد!
همش تو اخبار دروغ و فرافکنی ملت و خیلی بد دارن بازی میدن!
بیایید واقع بین بشیم کاش با یه کشوری با پشتوانه آمریکا دوباره هشت سال جنگ میشد! باز اون حس دوستی و رحم و مروت در مردم به وجود میاد! همه چی درست میشه چه مادی و چه معنوی! شایدم جنگ بشه این نشه و مردم واقعا عوض شدن.


یکشنبه و دوشنبه حالم بد بود، سرم و بدنم درد میکرد / تو رفع حاجتم هم مشکل پیش اومده بود / سه شنبه و چهارشنبه خوب بودم تا امروز / صبح که از خواب بلند شدم . (بگذریم یه وضعی داشتم حالا) رفتیم دکتر و چندتا قرص و آمپول و بعدش گفت اگه خوب نشدی برو بیمارستان :| دعا کنید کرونا نگیرم اگه بگیرم تقصیر رئیس جمهور میشه که مدرسه هارو تعطیل نکرد / برام جالبه مسجد و شب لیلة الرغائب کرونا داره اما مدرسه کرونا نداره!؟ یعنی رسما دارن جامعه رو به قهقرا میدن! چرا مدرسه ها و دانشگاه ها بازه آخه!؟

این هفته به شدت هفته تاریکی بود / ۴۸ ساعت بارون بارید / افسردگی ام هم عود کرده بود / تنهایی خیلی داره فشار میاره اما چه کنیم! / خیلی دلم میخواست و میخواد که گریه کنم اما نمیشه شاید باید یه جرقه ای چیزی اتفاق بیفته تا گریه کنم / شاید بعدا یه خاطره از گریه های سید مرتضی بذارم.


داشتم تست هندسه میزدم یه تست جالبی بود تا وسطاش حل کردم بعد دیگه نتونستم حل کنم؛ جواب سوال رو که دیدم، دیدم اَاَاَاَ چه نکته ظریفی داشت، در ذهن خودم گفتم:هندسه واقعا درسیه که دقت و تمرکز میخواد فکر آدم و باز میکنه باعث میشه آدم از تمامی دیدگاه ها به مسئله نگاه کنه، چه خوب میشه نگاه آدم نسبت به همه چی تو زندگی اینجوری باشه»
کلمه هندسه و مهندس تقریبا هم خانواده ان شاید مهندسی شغل خوبی برام باشه شایدم نمیدونم واقعا. راجع به آینده انتخاب کردن پدرمو در آورده ولی فعلا برای کنکور تلاش میکنم بعد کنکور شاید یه مشاوره درست حسابی برم.


قبل از اینکه تو پست جدید اعتراف کنم میخوام بگم که من قبلا زندگی کردن رو بلد نبودم! نه اینکه الان بلد شدم، دارم کم کم زندگی کردن رو یاد میگرم! احساس میکنم تا چندی پیش مثل یه نوزاد داشتم تو قنداق دست و پا میزدم الکی الکی! انسان واقعا با افزایش سن بزرگ نمیشه! با افزایش فهم بزرگ میشه! ذهن ناآروم! جسم ناآروم! زندگی ناآروم! همه ناآرامی ها بخاطر بلد نبودن زندگیه! بخاطر اینه که انسان خودشو نمیشناسه! همه چیز اینجوری حل میشه! تمام دردها! ناراحتی ها!
شما چی!؟ بلدید چجوری زندگی کنید!؟ یا فکر می‌کنید!؟


پدر شاید ما با هم خیلی دعوا کرده باشیم اما عمیقاً همدیگر را دوست داریم اما بعضاً صدمات وارده از شما به اینجانب به حدی بالا می‌رود که واقعاً نمی‌دانم چه بگویم! صبح ساعت هشت بعد از اینکه تازه ۱ ساعت خوابم برده بود (اطراف میز کامپیوتر من پر کتابه و همین‌طور روی میز هم یه برج کوچیک از کتاب درست شده بود) من که نزدیک میز خوابیده بودم، حواست نبود یا چی زدی کتاب‌ها را ریختی من عین چیز از خواب پریدم!
گوشی مبارکت را امروز جا گذاشتی و هر چند دقیقه یک بار یک نفر زنگ می‌زند! آیا تلفن همراه رئیس‌جمهور هم این‌قدر زنگ می‌زند؟! نمی‌توانم جواب بدم و سایلنتش کردم! بازم ببخشید!
اصلاً این چند روز دیوانه شدم! خدایا خودت کمک کن!
کابوس‌هایی می‌بینم وحشتناک! شاید باورتون نشه! مثلاً خواب می‌بینم درو باز می‌کنم و پشت در یه دختر خوشگل وایساده ولی یدفعه دختره تبدیل میشه به دختر خیلی خیلی ترسناک! وحشتناک بود!! و خواب هایی از قبیل زیاد میبینم دیگه پدرم در اومده!
راستی صدای شیطان خیلی شبیه صدای خود آدمه فکر میکنی که خودتی یا خودت داری فکر میکنی ولی در واقع شیطانه! یذره دقت به خرج بدیم میتونیم تشخیصش بدیم!

+ آروم باش هنوز ده روز تا عید مونده! میشه بهترین کار این سال کوفتی رو کرد! آروم باش تو هنوز ۱۸ سالت نشده! آروم! نفس عمیـــــــــــق بکش!
خدایا ذهن آروم، عقل سالم، بدن سالم، وقت پر برکت، و. به ما عطا بفرما.
به قول رائفی پور: خدایا بسه دیگه! خدایا خسته شدیم دیگه!

 


من که نمیدونم چرا باید یه دختر جوان و زیبا با کلی آرزو بره تو دل بیماری و جونش رو از دست بده! واقعا وقتی فهمیدم بغض کردم و دلم سوخت! میگن که میگفته که وظیفه اش بوده! واقعا لازم بود!؟ خدا کنه که مرگش تو این دنیا و اون دنیا بیهوده نبوده باشه.


بچه که بودم نمیدونم چرا ولی شاید بخاطر یه دلیلی که تو خط بعدی میگم از انیمیشن پت و مت بدم میومد. شاید بخاطر این بود که همه چیز رو خراب میکنن. امروز داشتم نهار میخوردم که تلویزیون داشت پت و مت نشون میاد. به فکر فرو رفتم، واقعا زندگی ما از پت و مت بهتره!؟ تنها فرقی که زندگی ما با زندگی پت و مت داره اینه که بجای صدمه زدن به وسایل خونه و زندگی داریم به خودمون و زندگی مون آسیب چند برابر از اون میزنیم.

انیمیشنی کاملا واقعی گرایانه از زندگی دو انسان که بدون فکر، بدون برنامه‌ریزی و حتی بدون این که فکر کنند عاقبت کارشون چی میشه دست به عمل و زندگی میزنن! استعداد و خلاقیت فوق العاده‌ای برای ساخت چیزهای جدید و زندگی کردن دارند اما داره به دست خودشون حروم میشه!
اصلا بلد نیستند که چجوری زندگی کنن! زندگی ما واقعا خیلی بهتر از اینهاست!؟ زندگی من که به نظرم از زندگی پت و مت هم بدتر بوده!

پ.ن: کارگردان و نویسنده این انیمیشن یا انسان شناس خوبی بوده یا بهش الهام شده که چنین چیزی بسازه!؛ واقعا میشه از همچین چیزای ساده ای هم درس گرفت.


سلام به همگی ^_^
امیدوارم حال همه‌تون خوب باشه و روزای آخر سال رو به بهترین نحو بگذرونید و خوشحال باشید.
قراره بشینم تو تعطیلات فیلم ببینم و ازتون خواهشی که دارم اینه که هرکسی بهترین فیلم سینمایی (حتی انیمه سینمایی) تو عمرشو پیشنهاد بده تا من ببینم.
خیلی ممنون! حیف این ۱۰۰ گیگ زود باید تمومش کنیم.


سلام سید
الان که دارم اینو مینویسم تصورم اینه که در محضرتم و سرم پائینه / شرمندتم و شرمنده مادرت! / خیلی وقته بهت سر نزدم / قرار بود هفته ای یکبار بیام پیشت / نشد که بشه شرم حضور داشتم / ولی اگر فرض بگیریم امروز آخرین روز ساله من ۱۰ روزه که دارم بهتر و با گناه کمتر زندگی میکنم / از خدا میخوام، توهم کمکم کن و از بقیه برام کمک بگیر / کمکم کن بتونم مثل تو ( نه به اندازۀ تو ولی مثل تو) کار و تلاش کنم۱ / دلتنگتم / راستی جدیدا دارم به هنرم علاقه مند میشم (^_^) / امیدوارم بتونم پنجشنبه بیام پیشت / اگر نشد بدون که در اولین فرصت با کلی دست گل (کارهای خوب) میرسم خدمت / چاکرتیم! رفیق نیمه راهت.

ادامه مطلب


دیروز کلی کار ریخته بود رو سرم که تقریبا هیچکدوم رو نتونستنم انجام بدم، کلی چیزای خوندنی و نوشتنی مونده بود و هنوزم مونده :) عوضش گفتم روز اول عید رو آوانتاژ بدم تا به کارهای نرسیدم برسم. هم کارهای خونه و هم کارهای خودم.
دیروز که برای آخرین بار تا اتمام قرنطینه رفتم بهشت زهرا (س) هیچکی نبود (جز اهالی وادی عرفان)
خیلی جالبه مردم بخاطر این بیماری نه مسجد میان نه بهشت زهرا اما پاساژها و فروشگاه ها شلوغتر از همیشه است.
مامور وزارت بهداشت زورش به مسجد و امام جماعت میرسه اما زورش به یه مغازه تو بازار نمیرسه.
بگذریم؛ سال داره تحویل میشه.
عید همۀ اعضای خانواده بیان مبارک باشه و سال پر از شادی و لبخند رو برای همه آرزو میکنم.
سال نوتون مبارک.


فکر نکنم به هشت تا برسه ولی خب سعی خودمو میکنم بنویسم.
خیلی ممنون از دعوت ^_^
۱. از اونجایی که ما وسیله نقلیه نداریم و تاحالا پشت فرمون ننشسته بودم، این تابستون که همدان بودیم دایی ام (ارتشیه و خونشونم تو پایگاه نظامی) برای اولین بار تو عمرم گفت که میخواد بهم رانندگی یاد بده؛ منو برد باند فرود اضطراری، نشستم پشت فرمون (♥پیکان♥) و تو ۵ دقیقه -_- بهم رانندگی رو یاد داد. اولین بار تو عمرم داشتم با سرعت  ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت میرفتم و خودم خبر نداشتم وقتی تندی سنج رو دیدم یهو ترسیدم و پام رفت تو ترمز / واقعا که خوشحال شدم و مهربونی داییم از همیشه بیشتر منو خوشحال کرد ^_^ (شاید بتونم راحت تر گواهینامه بگیرم)

۲. مورد خطاب گرفتن از سوی دخترخاله مهربون به اسم داداش و اینکه به بچه کوچیکش که محمد باشه بگه که به من بگه دایی ^_^ منم از اون وقتی که محمد به دنیا اومد و از اونجایی که پدر و مادرش رو دوست داشتم و آدمهای خیلی پاکی هستند پسرشون هم برای من واقعا خیلی عزیزه و واقعا خیلی دوستش دارم.

۳.پیدا کردن یه استاد و یه درمان برای کل مشکلات روحی و جسمی و فهمیدن رمز و راز مشکلاتم و برنامه ریزی کردن (امیدوارم که عمل کنم) خیلی منو خوشحال کرد واقعا امیدوارم سال جدید با اینها مأنوس بشم.

۴. پیدا کردن یک رفیق حقیقی و کسی که نامرد نیست و با این که من رفیق نیمه راهش بودم ولی اون همیشه پذیراست و رفیق حقیقی منه! واقعا رفاقت با تو باعث حس شادی و قدرت درون من میشه (دوستت دارم)

۵. چند شب پیش یه راهی پیدا کردم و خداهم چیزایی رو به من نشون داد که باعث شه بفهمم که پدر و مادرم با چه چیزی خوشحال میشن / واقعا دیدن خنده هاشون برام لذت بخشه و واقعا دوست دارم زندگیم رو وقف خندوندنشون بکنم.

۶. که جنبه دنیوی داره اینه که رفتیم و لباس نو خریدیم. البته از آخرین رفتن ها بود چون که قراره تا مدتی هیچ وقت از خونه نریم بیرون (فقط ضروری ها). منم واقعا یکی دو سالی هست دارم مثل عابدها و زاهدها لباس های خیلی ساده میپوشم (در حد لباس های دهه ۴۰ و ۵۰ مثل شخصیت کمال تو ماجرای نیمروز) و خیلی هم تو مدرسه و هم بیرون اذیت شدم حتی تو فامیل یکی از دخترخاله هام منو به شیخ خطاب کرد (نمیدونم چرا جواب ندادم و فقط خندیدم نه اینکه شوهر خودش شیخ نیست)(ریشهامم نمیزنم چون بدون ریش قیافه ام خیلی بد میشه اینم بدترش میکنه)
خلاصه که میخوام از این به بعد حتی ظاهرم جوری نباشه که کسی تشخیص بده و اذیت کنه. لباسامو یذره جدید انتخاب کردم که دیگه مشکلی نباشه. این چهره و خوب لباس پوشیدن (با اینکه ساده بود) باعث میشد که حتی جنس مخالف بیرون اذیت کنه (هرجایی که فکر کنید) البته که محل چیز هم بهشون نمیذاشتم.

۷. یه روز که حالم خیلی بد بود رفتم تو یه سایت معتبر تست IQ تصویری دادم ۶۰ تا سوال بود که باید تصویرهای اجغ وجغ رو طبق الگوی خاصی که داشتند جایگزین میکردم. همه سوالهارو درست جواب دادم و سایته خیلی ازم تعریف کرد و هندونه گذاشت زیر بغلم. (نابغه!!) من اگر نابغه بودم وضعم این نبود من مثال بارزی از آدمی هستم که هوش و IQ خیلی بالایی داره و موفق نیست چون اصلا این برای موفقیت نه لازمه نه کافی.

۸. خب دیگه این همش بود و وقتی که به برنامه ریزم برای سال آینده فکر میکنم خوشحال میشم که مربوط به مورد ۳ میشه و امیدوارم زندگی نو و جدیدی رو شروع کنم و بترم. فکر کردن بهش باعث میشه لبخند بزنم و خوشحال شدم.

زهی به خیال باطل شد هشت تا -_-

دعوت میکنم از کسی که خودش میدونه کیه و نام نمی‌برم شاید دلش نخواد بنویسه ولی خب دعوتش میکنم.

پ.ن: اگر غلظ املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشید و زود بهم بگید تا تصحیح کنم.


میای بر حسب حال برنامه ریزی میکنی بعد میبینی هرچی که نقشه ریخته بودی اشتباه از آب در میاد! حدسیاتت اشتباه بوده! بعد نمیدونی چیکار کنی! دوباره برنامه ریزی کنی! یا به روش بدون برنامه ریزی زندگی کنم!واقعا نمیدونم! دوباره تلاش خودمو میکنم ببینم چجوریاس!

لطفا تا آخر بخونید:
بر حسب ادب و  طبیعتاً رعایت اهمیت به ترتیب اینهارو آوردم:
چند روزه اتفاقای عجیبی میفته؛
چند روز پیش روز مبعث پیامبر بود که طبق معمول میخواستم صحیفۀ سجادیه رو باز کنم و بخونم و دعایی که اومد مربوط به پیامبر بود.

دعای دوم صحیفۀ سجادیه

دیروز که دلتنگ بودم وقتی نهج البلاغه رو بر حسب برنامه ای که هیچ دخالتی توش نداشتم باز کردم، نامۀ دردودل امام علی (ع) با پیامبر (ص) و وداع با حضرت زهرا (س) بود، دلم بیشتر گرفت و دلم برای امام سوخت و خطبه رو چند بار بوسیدم از ته دل.
(البته که آرامشی عجیب داشت)(سلطان غم امام علی‌ِ و بقیه حتی اداش رو هم نمی تونن در بیارن.)
حتما بخونید:

خطبۀ ۲۰۲ نهج البلاغه

چند ماه پیش داشتم رزیدنت اویل میدیدم که داستان از این قرار بود که یه شخصی برای اینکه بتونه زامبی هارو کنترل کنه و به انسان ها کمک کنه مجبور شد ماده ای رو به خودش تزریق کنه که مدتی بعد خودش هم تبدیل میشد. چند دقیقه مونده بود که تبدیل بشه رو به لیان اسکات کندی کرد و گفت: یا منو میکشی یا خودمو میکشم چون نمی تونم این وضعیت تحمل کنم و خودم زامبی بشم و همه چی رو از دست دادم.
از اونجایی که لیان دیگه باهاش دوست و رفیق شده بود گفت:

منم اگه جای تو بودم همین حس رو داشتم، اما خودکشی دیگه جز انتخابای ما نیست، همین که دست به اسلحه میبریم، زندگیمون مال افرادی میشه که کنارمون میمیرن باید به زندگی ادامه بدیم. حتی اگه قراره تا آخر عمر فلج بمونیم.

بعدم نمیدونم لیان به کجاش شلیک میکنه که میره رو ویلچر ولی عوضش تبدیل نمیشه.
جالبه که بعد چند ماه بدون دیدن دوباره یادم مونده.

اینکه بخوایم خودمونو از زندگی بقیه بگیریم خودخواهیه، کار درستی نیست، زندگیمون فقط مختص به خودمون نیست، حالا میخواد پدر و مادر، دوست، رفیق، فامیل، عشق، یا حتی وبلاگنویس های دیگه باشه.
منم خیلی دلم میخواد تنها باشم اما ابدا نمی تونم پدر و مادرم رو ول کنم. یا هرکس دیگه ای در زندگی هر شخص دیگه ای فرق نمی کنه.

اینو میگم هم به خودم و هم به کسایی که ما را فراموش کردند حتی برای لحظۀ ای اندک و یا تا ابد.
شخصی که خوشبختانه حتی نمیدونه من عاشقشم و بقیه چقدر دوستش دارن.
به همـــــــــۀ اشخاصی که ول میکنن و میرن.
به خودم میگم چون که خودمم یه اخلاق بدی دارم یهو ارتباط با دوستام رو قطع میکنم و کابلو میگرم و بعد اونا شکایت میکنن که مارو فراموش کردی.

چالش آرام خانوم.


دیشب پس از یک ساعت و خورده ای دست و پا زدن در دریای لحاف و پتو بلاخره غرق خواب شدم.
اما امشب اصلا خبری از خواب نیست، و ما همچنان باید در خدمت بی خوابی باشیم.
نمیدونم (در واقع میدونم) برای چی دنیا اینجوریه که وقتی میخوای از فکرش بیای بیرون یکدفعه دوباره حرفش تو فامیل میفته و عکسش که از اون لباس های فضایی مانند پوشیده تو گروه فامیلی گذاشته میشه که رفته در خط مقدم مدافعان سلامت.
واقعا چه دلیلی داره من دنیارو لعنت نکنم!؟


شاید من از معدود (شاید کمتر از صد و کمتر) آدمهایی هستم که دلم میخواد بیرون تهران تحصیل کنم، حتی اگر بهترین دانشگاه هم قبول شم که امیدی زیادی نیست بازم میخوام بزنم بیرون از این شهر کثیف (در حال حاضر حتی به دانشگاه رفتن هم فکر نمیکنم  -_-) (نمیدونم بقیه چرا از تهران خیلی خوششون میاد!؟ شاید بخاطر امکانات و دسترسی هاش، ولی خب اگر از استان های نزدیک تهران باشه در صورت نیاز یه سر میشه اومد تهران و زود رفت.)
اگر کسی هست که تو شهرستان ها و شهرهایی غیر از مرکز استان زندگی میکنه حستون نسبت به تهران و زندگی در تهران چجوریه!؟
به نظرتون من اشتباه میکنم یا چی!؟


سلام سید
الان که دارم اینو مینویسم تصورم اینه که در محضرتم و سرم پائینه / شرمندتم و شرمنده مادرت! / خیلی وقته بهت سر نزدم / قرار بود هفته ای یکبار بیام پیشت / نشد که بشه شرم حضور داشتم / ولی اگر فرض بگیریم امروز آخرین روز ساله من ۱۰ روزه که دارم بهتر و با گناه کمتر زندگی میکنم / از خدا میخوام، توهم کمکم کن و از بقیه برام کمک بگیر / کمکم کن بتونم مثل تو ( نه به اندازۀ تو ولی مثل تو) کار و تلاش کنم۱ / دلتنگتم / راستی جدیدا دارم به هنرم علاقه مند میشم (^_^) / امیدوارم بتونم پنجشنبه بیام پیشت / اگر نشد بدون که در اولین فرصت با کلی دست گل (کارهای خوب) میرسم خدمت / چاکرتیم! رفیق نیمه راهت.

ادامه مطلب


هوای تمیــــز.
آسمان آبی.
زمین پاک.
و دل من خواستار طبیعت.
سیزده بدر شد، سیزده بدری بدون رفتن در دامان طبیعت / تو یه کانال تلگرام نوشته بود روز طبیعت واقعی اینه / واقعا روز طبیعت و کسی طبیعت رو به گند نمیکشه /
دلم میخواد برم کتابفروشی / اون چندتا کتاب‌فروشیِ خوشگلی که سراغ دارم و همه چی میفروشن. / همه چی تو دنیا رو ازمون گرفتن / دید و بازدید / کتابفروشی / طبیعت و. (البته برای شخصی تنهایی مثل من زیادم بد نبود)
خیلی موقعیت خوبیه (یا خوبی بود) که بریم تو فکر و خودمون رو محک بزنیم که چند چندیم با خودمون با خدا با دنیا.
و اتفاق خوبی که افتاد برام این بود که بلاخره با خانواده زدوبند کردیم که امسال من کنکور نمیدم و کلا نه دانشگاه و نه هیچ جای دیگه نمیرم.
کنکور و ادامه زندگیِ اپیدمی و تراژدی بعد از سال ۱۴۰۰

کسایی که دوبار کنکور دادند به نظرتون کنکور سال به سال سخت تر میشه یا فرق زیادی نمیکنه با سال قبل!؟

از این

آهنگ خیلی خوشم اومد با این که تیتراژه.
کلا امسال فیلم‌های عید تیتراژهای قشنگی داشتند.


خیلی ممنون از

سید جواد و دعوتش.

۱. تمام کتاب هایی که دلم می‌خواد رو تا آخر عمر بخونم (هزاران جلد بلکه ده‌ها هزار جلد بشه ولی بخونم)

۲. تلاش کنم تا یه روزی بتونم خودم رو در حالت کمال ببینم بدون هیچگونه مریضی و نقصی (مریضی هام شفاء پیدا کرده باشه)

۳. اونقدری خوب زندگی کنم که بتونم تو خواب ببینمشون.

۴. پدرو مادرم رو در خوشحالترین و راضی ترین حالت از خودم ببینم.

۵. سه سال و چهار ماه پشت سر هم روزه بگیرم.

۶. نماز قضاهامو بخونم.

۷. تمام چیزهایی که مدنظرم هست یاد بگیرم و یه زندگی خوب داشته باشم ( چه از طریق کتاب و .)

۸. یه روزی از تنهایی در بیام و مزدوج شم ( ولی اگه خدا نخواد منم نمیخوام سعی میکنم تحمل کنم)

۹. یه روزی پدر بشم و به بچه هام عشق بورزم (همینطور به مادرشون) (ولی خب اینم مثل بالایی اگه نخواد که هیچی)

۱۰. با رضایت کامل از دنیا برم.

این خلاصه زندگی منه.
که اگه صاحبش بخواد اینطوری پیش بره.

دعوت میکنم از:

آرام خانوم،

فاطمه خانوم،

پرندۀ آزاد،

هلن،

فتل فتلیان،

سُولْوِیْگ،

آقا محمد(سوشیانت)،

صنما خانوم (صابخونۀ آبی)، آدینه (آتنه یا آمنه یا مِه را و هرچی که اسمشه) خانم :|،

پنجرۀ زرد،

چارلی،

گلشید خانوم،

آقا علیرضا،

مخصوصا اریحا (با ویس بگیا ^_^)،

گابـ ـریئل،

آقای تشکیلات ،

مبینا خانم

و تمام کسایی که دنبالشون میکنم و اوناهم دنبالم میکنن.

مخصوصا کسانی که تمام راه های ارتباطی با خودشونو بسته‌ان و به قولی خودشونو قرنطینه کردن :|



جمع شده تو وسط سینه و باید خالی بشه اما نمیشه.
خیلی شدید دلم میخواد خودمو بغل کنم اما نمیشه.
میدونم که این بنزین ریخته شده یه جرقه میخواد تا بسوزه و بسوزونه ولی متاسفانه قرنطینه نمیذاره تو خونه تنها بشم و این آتشو بزنم بر وجودم.
حس میکنم مثل ققنوس شدم باید کامل بسوزم تا دوباره متولد شم.
گریه ام یکی از این سوختن هاست که بعدش دوباره متولد میشی.
یه آتشیه که آدمو خنک میکنه.
/ تا کسی عاشق نشه نمیفهمه / نمیدونم که عاشق شدنم واقعیه یا نه / ولی اینم مثل تنهایی میمونه تا حس نکنی نمیدونی / نمیدونم چرا با اینکه میخوام تموم شه و بره ولی این فکر لعنتی همش میاد تو ذهنم / شده هرچیزی رو فراموش کنم این یه قلم از ذهنم نمیره بیرون / واقعا چرا من یه نفرو دوست دارم!؟.
گیر افتادم گوشه رینگ.
تا بقیه تا عمق جونشون تنهایی رو حس نکنن قدر اطرافیان خودشون رو نمی‌دونن / نه اینکه من میدونم نه / نمیگمم که نمیدونم / با اینکه میدونم ولی مشکل و بیماری که دارم بعضی وقتها کاررو خراب میکنه و بقیه فکر میکنن که دست خودمه ولی متاسفانه نیست / بهبود رو تو پایتخت دیدین (خیلی شبیه زندگی منه) / کاش میتونستم این دستو قطع کنم / کافیه که دارو تموم بشه و بدبختی هم شروع بشه/ الانم که اون داروخانه بسته است / اگر بخوام خودم کنترلش کنم شاید یدفعه باشه ولی میمیرم و زنده میشم تا تموم بشه.
خواستم بگم با اینکه اونا نمیدونن و نمیخونن ولی بگم که خیلی دوستتون دارم و عاشقتونم بازم ببخشید و شرمنده دست خودم نیست امیدوارم تموم شه یه روزی.
یکی از فانتزی ها و چیزی که خیلی دوست دارم تجربه کنم مثل اون آتش میمونه: / اینه که یه مدت اگر بشه و شرایط مهیا بشه برم به یه موسسه بهزیستی و کنار نابیناها زندگی کنم / معلولین جسمی و ذهنی رو نمی تونم تصور کنم که از شدت غم و غصه سکته میکنم / برم پیش اونها بلکه منم روشن دل بشم /

میخوام سبک بشم / سبک سبک.


سال عجیبیه
شهادت سید با ولادت امام زمان (عج) افتاده تو یه ایام.
البته سید شهادتش به معنای واقعی براش یه نوع تولده.
بهت حسودیم میشه که بعد از اون همه سختی اینقدر راحت خوابیدی.
ولادت امام زمان (عج) رو تبریک میگم.
و همینطور شهادت سید.


این که فکر کنیم ما یه نفریم و همینیم درست نیست. ما دو نفریم یا بیشتر. همین که تو خودمون با خودمون کلنجار میریم دلیلیه بر اثبات این موضوع. اگر واحد و یگانه بودیم دیگه درگیری نداشتیم، بیماری نداشتیم، کلنجاری نبود و. چون توجه نمی کنیم که ما یه نفر نیستیم. واحد نیستیم. داریم تو این جنگ و جدالها تجزیه میشم به همون چند نفری که هستیم. اینجوری نابود میشیم. از اونجایی که بدن جسمانی داریم باعث میشه که یک بخش ما حیوانی باشه و ما تفاوتی با حیوانات نداشته باشیم. از اونجایی که روح داریم باعث میشه که به سمت نور حرکت کنیم و اکثر اوقات با خوی حیوانی‌مون در تضاده. خب انتخاب با خودمونه. حیوان باشیم، این وسط تجزیه بشیم (شخصی مثل من) یا به سمت نور حرکت کنیم. نمیگم آسونه خیلی سخته. خیلی سخته که به جنگ خاتمه بدی. خاتمه اش با شکست و پیروزیه. چون صلحی وجود نداره. تاریکی با روشنایی هیچوقت صلح نمیکنن. پس بهتره که نه حیوان باشیم و نه در این جنگ تجزیه بشیم پس بهتره که با پیروزی تو این نبرد به سمت نور حرکت کنیم.


دیشب سه تا فیلم دیدم. بسی چرت و پرت بود.

1. World War Z
2. Once Upon a Time in Hollywood
3. pirates of the caribbean 5

نمیدونم کارگردانی به اسم کوئنتین تارانتینو چرا اینقدر تحسین میشه!؟ چه کار تحسین برانگیزی تو کارنامه داره!؟ فیلمهاش رسم بوی تعفن غرب میده. رسما غرب وحشی رو به تصویر کشیده کاملا وحشیانه. از برد پیت انتظار نداشتم این نقش رو بازی کنه؛ ولی خب بازیگره دیگه. بازیگرا اکثرا نه اعتقادی دارن نه چیزی فقط و فقط میخوان پولی بگیرن و بازی کنن و معروف بشن و شهوات خودشونو کنن. ۹۰ درصد بازیگرای ماهم همینطور هستند. کاش که همه هم مثل اون ۱۰ درصد برای اعتقاداتشون کار کنن که البته فکرم نمیکنم که اعتقاداتی داشته باشن. قشنگ‌ترینش فیلم اول بود که برای هدف خاصی ساخته شده بود و آخرامان خیالی خودشون رو به تصویر کشیدن (شایدهم برای ضربه زدن به اعتقادات ما). سینمای غرب که تو پوچی و نهیلیسم شناوره و تنها کورسوی نور امیدی باقی مونده به سینمای کشور خودمون که بعضی ها باید زنده‌اش کنن.
متاسفانه دنیا دیگه از دست رفته. اگر امیدی باشه خودمون رو نجات بدیم.


تو این چند روز چند تا چیز فهمیدم. یعنی میدونستم ولی به عمق ماجرا پی بردم.

یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ

ما ذاتاً فقیریم پس باید (چه بخواهیم چه نخواهیم) از خدا کمک بگیریم. و خدا هم از هر طریقی بخواد کمک میکنه. من خواستم یک کاری رو خودم انجام بدم بدون هیچ وسیله ای و خب شکست خوردم. ولی دیدم خدا اون وسیله ها رو فرستاده و من رو به سمت اونا راهنمایی کرده.

وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّىٰ یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ

راه رسیدن به یقین عبادت کردنه. اگر میخوایم به یقین برسیم راهی به جز عبادت نداریم.

إِنَ‌ أَکْرَمَکُمْ‌ عِنْدَ اللَّهِ‌ أَتْقَاکُمْ‌

تقوا چیزیه که هیچوقت ارزشش رو نمیفهمیم. هیچ چیز تو دنیا و آخرت از تقوا بهتر نیست. ذهنم مدتیه درگیر این کلمه است.
تمام قدرتهای دنیایی و اخروی جز با تقوا بدست نمیاد هرگونه کمال و قدرتی رو که تصور کنید فقط با تقوا.

پ.ن: (عناوینم ته کشیده!)


عمل جایگزینی. یعنی کاری که به جای درمان اصلی انجام میدن و عملا هیچگونه روند مثبتی در حل مشکل نداره. یجور راحتی موقته. مثل مواد مخدر و هرگونه عمل لذت بخش اعتیاد آور. درمان آدم معتاد محبت نزدیکان و خانواده‌اش و دوستانشه ولی چون این محبت نیست شخص مجبور میشه برای رهایی از این حس رو بیاره به مواد مخدر. در واقع مقصر اصلی کسانی هستند که باعث جدایی این افراد از اجتماع و کانون گرم محبت شدن. اینهاهم بخاطر نکشیدن زجر مجبورن برای کمتر شدن دردهاشون مواد بکشن (ویا هرگونه اعمال لذت بخش اعتیاد آور).
اکثر مشکلات اخلاقی، قتل، اعتیاد و هرگونه فسادی که در جامعه دیده میشه ریشه در خانواده فرد و محبت دریغ شده از اون فرده. این یه زنجیره است که نسل به نسل رسیده به ما. وظیفه ما اینه که این زنجیره رو پاره کنیم و خانواده ای تشکیل بدیم پر از محبت (محبت اصولی و تربیت گرم) که فردا کسی دچار مشکل روحی روانی نشه و احیانا به مواد و. رو نیاره.


الان که دارم اینو مینویسم از یه خواب ناز و شیرین زیر یه لحاف تشک کلفت و گرم و نرم بیدار شدم. زود خوابیدم بخاطر همین وقتی بیدار شدم فکر کردم خیلی خوابیدم. از اون خواباا. / بعد که بیدار شدم دیدم زکی هنوز صبح‌ام نشده و من احساس کردم خیلی خوابیدم. بهرحال خواب خوبی بود و من الان بیدار / دلم میخواد به کارهای عقب افتادم برسم ولی قبلش میخوام یه چیزی بگم /
تو قسمت اول سریال SHERLOCK روانشناس به جان توصیه میکنه که وبلاگ بنویسه چون براش خوبه و از این حرفا / به عنوان یه شخص تنها و کسی که میتونم بگم تقریبا آسیب دیده از این موضوعات (بیماری های روحی) هستم / میخواستم بگم که تمام وبلاگنویس هایی که این مدت باهاشون بودم و بامن بودن همشون رو دوست دارم.
میخوام یه جملۀ آرامش بخش بگم:
همتون رو از ته دل دوست دارم.


اولن که با دیدن تیتر هوا برتون نداره خواهشا. تمام این کلمات اثر بودن مقداری سم در غذاست.
امشب هرجوری شده خودمو بیدار نگه میدارم تا فرداشب که خوابم ببره. دارم کم کم شبیه عکس هادی حجازی‌فر کنار صفحه میشم. موهام بلند شده همشم بعد خوابیدنم شکلهای عجیب غریب درست میشه رو سرم. اصلاح نمیکنم. و روزگار سختی رو در پیش رو دارم.

یک سناریویی زد به ذهنم میخوام تو این پست بنویسمش و فرداشب با مراسم شبگاهی در خدمتتون هستم.
از اونجایی که اکثر پسرها (غیر از من) بویی از عاطفه نبردند و تقریبا بعضی از پسرها (که شامل منم میشه برای حفظ غرور) از تماس فیزیکی خوششون نمیاد. بنابراین دوتا شخصیت این سناریو دخترن که از لحاظ روحی جسمی و زیبایی در سلامت کامل هستند. یک شخصیت هم فرض میکنیم منم :|
فرض میکنیم این دو دختر که همدیگر رو کاملا میشناسن و شاید یه زمانی دوست بودند الان دشمن خونی هم دیگه‌اَن که نمیخوان سر به تن دیگری باشه. همشم در فکر دیگری و به دنبال نابودی‌شَن.
اسمشونم گذاشتم عاطفه و فاطمه (نمیدونم چراااااااااا!؟)
حالا این دو دختر منو میشناسن و از طریق ایمیل (نمیدونم چرا نصفه شبی ایمیل زد به ذهنم حتما چون یه زمانی باکلاس بوده) با من در ارتباط بوده و من تقریبا نقش یک آدم جاسوس دوجانبه (در واقع میانجیگری مهربان) که هیچ قصد و غرض و مرضی هم نداره عمل میکنه و به دنبال اینه که این دو باهم به صلح و صفا و صمیمت و عـــــــــــــشـــــــق برسَن.
(دیگر چشمانش تار میبنید (می‌بیند) و به زور تایپ میکند @#$%*!)
حالا این دو دختر هی از من میپرسن که شخص مقابل در چه حالیه و به دنبال اطلاعات از طرف مقابل برای ضربه زدن هستند @#$%*!
(نویسنده یه نیم ساعتی به عالم هپروت میرود)
حالا هر دو دختر این دیالوگ رو با پسر دارند! (تاکید میکنم ایمیل)
دیالوگ:
+ به نظرت عاطفه/فاطمه الان در چه حالیه!؟

- نمیدونم #_#

+ به نظرت الان داره بهش خوش میگذره!؟!؟ (چشمانشان از حسودی دارد میترکد.)

- من واقعا جدی جدی نمیدنم @_@

+ میخوام سر به تنش نباشه. فلان فلان شدۀِ @#$%*!@#$%*! (بیــــــب!)

- راستش میشه یه حقیقتی رو بهت بگم!؟ (مطمئن باشید نویسنده نمیخواهد اعتراف کند)

+ بله بگو!!
(میخواستم بر اثر گرمیِ زیادی خوردن یه کلمۀ محبت آمیز بنویسم مثل عزیزم و عشقم :| استغفروالله. لعنت بر شیطان لعنـَـــــت. آرزوی خفه کردنت رو به گور میبرم شیطان)

- عاطفه/فاطمه به من گفته که خیلی دوسِت داره ولی خب روش نمیشه که بهت بگه که دوستت داره اینو به من به عنوان یه راز درمیون گذاشت و من دارم بهت میگم. توروخدا بهش نگی من گفتم ولی بدون واقعا دوستت داره من اینو از عمق جآآآاانم حس کردم (آره جون عمه‌ات)

(و نویسنده دختران رو از اونجایی که از لحاظ روحی سالمن زودباور فرض کرده و نیز با این فرض که رو پسره کراش دارن)

+واقعا!؟ (اشک در چشمان دختران جمع میشود.) نمیدونستم! بهش بگو منم دوستش دارم.

(پسر با خودش میگوید عجب آدمان @#$%*! (منظور زودباور))

- حتما حتما بهش میگم! خیلی خوشحالم که دارید باهم دوست میشید.(آخه به تو چه!؟)

(تا اینجا نشستی خوندی نه!؟)

.
.
.
.

و لحظۀ موعود فرا رسید. دو دختر همدیگر رو ملاقات کردند و همدیگر رو محکم در آغوش کشیدند و های‌های گریه کردند (بخاطر همین گفتم بهتره شخصیتها دختر باشن)

و باهم لبخند ن و با محبت شروع به صحبت میکنند.
یا مکۀ مکرمه و یا مدینۀ منوره.
حالا چه خواهد شد!؟
آیا داستان پسر بیچاره.
(افت فشار نویسنده.)
آیا دو دختر به خوبی و خوشی به ادامه زندگی میرسن!؟ اگه میرسن! پسر رو فراموش میکنن یا نه!؟ اصلا چرا پسر باید براش مهم باشه که دخترا فراموشش میکنن یا نه!؟ واقعا چراا!؟
اگر دختراا بفهمن قضیه همش دروغ بوده! سر پسر بیچاره چه بلایی میاد!؟ آیا خون و خونریزی در اون محل اتفاق می‌افتد!؟ یا چه!؟
من فکر میکنم تو ماکارونی امشبم یا بهتره بگم دیشبم یه چیزی ریخته بودن که بهم نساخته. شاید گرمیش زیاد بوده. هن!؟
این آخرین جنگولک بازی یه پسریه که یه زمانی تو کوچکی شیطنت میکرد. بعد یک ماه ممکنه بزرگ بشم. بعد یه ماه یسال بزرگتر میشم و میشه ۱۸ سالم. پس با دلی ناآسوده و ضمیری تاریک از خدمت خواهران و برادران مرخص و به حبس سی روزۀ خانگی میروم و برام دعا کنین.
از فردا شب دیگه فقط گزارش روزانه مینویسم برای ثبت شدنش. مختارید نظر بدید ولی برای آخرین پست اینجوریم لطف میکنید اگر تا اینجا خوندید باید نظر بدید! باید :|
دیگه چوب کبریت هم نمیتونه پلکامو باز نگه داره! ولی نه نخواب! اگه بخوابی میمیری!.
نه بخواب شب بخیر.

(و روی صندلی خوابش میبرد.)


یکی از چیزایی که تو این مدت فهمیده بودم وبازهم فهمیدم و تا الان نسبت بهش بیخال بودم، مسئله تنبلیه. تنبلی که امام صادق اون رو آتش جهنم تعبیر میکنه و یکی از دلایل جهنمی شدن تنبلیه. تنبلی چند مورد داره: خوابیدن زیاد، غذا خوردن بیش از اندازه، انجام کارهای بیهوده و الکی، نداشتن برنامه ریزی، مهمتر از اون اجرای برنامه ریزی و. و هزاران چیزِ دیگه.
میخوام برای خودم یه چالش راه بندازم و تو این سی روز هرکار بد و بیهوده‌ای رو کنار بذارم و بیشتر زندگی کنم. به برنامه ریزیم کامل عمل کنم و حتی یک درصد کم‌کاری هم جریمه داره. شاید بعد این سی روز اتفاق عجیبی بیفته. میخوام سی روز گناه نکنم و فقط عبادت بکنم. بجای اینکه یه مردۀ متحرک باشم یه آدم زنده باشم. اگه منصف باشیم زامبی ها(که اوناهم مرده‌های متحرکن)یِ خیالی از من پرکارترن و بیشتر برای هدفشون تلاش میکنن؛ اما من نمی کنم.
تو این سی روز کارهایی که می‌خوام بکنم شاملِ نخوابیدن بعد از نماز صبح، ورزش کردن، خواندن روزی یک جز قرآن، خواندن چند ساعت کتاب، گوش دادن به یکی دو ساعت سخنرانی، انجام تمام کارهای شخصی‌ام و انحام بعضی کارهای خونه (ستادِ مبارزه با تنبلی) و رسیدگی به عقب موندگی درسی، که دیپلم رو با معدل تقریبا بالا بگیرم.(معدل دهم شد بالای ۱۸ یازدهم شد حدوداً ۱۳ و ترم اول دوازدهم شد ۱۷) خب خودمو بکشمم معدل دیپلمم دیگه به ۱۸ نمیرسه. چون که یازدهم به اندازه کافی خراب شده ولی فکر کنم بتونم به ۱۶ و ۱۷ برسونم) و سرزدن به وبلاگ روزی فقط یک ساعت است. (اگه به آرشیو نگاه کنید می‌بینید که بیش فعال شدم و باید درمان بشه (ندومبه شاید خاصیت وبلاگم این باشه)).
تمام اینها در قالب یک برنامه ریزیه. روز سی‌ام حتما یه آدم حسابی شدم. روز سی‌ام تقریبا تو اواخر ماه رمضون میشه. هرکی دلش خواست میتونه این چالش رو به نحوه خودش با برنامه ریزی خودش عملی کنه. طبیعتا این چالشی نیست که بشه دعوت کرد چون چالش وبلاگی نیست و هرکی دلش خواست میتونه این چالش رو اجرا کنه. (به قول معروف گاو نر می‌خواهد و مرد کُهن)
میخوام روند فعالیتم رو هرروز تو وبلاگم و احساسی که نسبت بهش دارم رو بنویسم. پس اردیبهشت ماه هر شب یه پست مینویسم و خوشحال میشم اگه راهنمایی یا دلگرمی و کمکی (بسته های معیشتی و حمایتهای مالی) دارید برام بفرستید.
خدایا کمکم کن.
Let's go.

من آدمیم که خجالتیه (راجع به این حتما یه پست میذارم) و بعضی موقع‌ها از کوره در میره و کوزه هارو میشه. آدمیه که ته دلش نفرت و کینه داره رشد میکنه و چه بسا نفرت و کینۀ درستی هم باشه اما.
اخیرا چیزی که متوجه شدم اینه که شاید نتونم الان نفرتم رو خالی کنم چون قدرتشو ندارم ولی حتما بعدا میتونم. تنها راهش صبر، مراقبه و ریاضته.
(ببخشید که خیلی از مثالهام از روی فیلمهای غربی هاست.)
قضیه من مثل لوک اسکای واکر که استادش بهش گفت تو هنوز برای مبارزه با دارت ویدر آماده نیستی ولی حس انتقامش شعله ور شده و باعث شد یک دستش قطع بشه. اگر عجله نمیکرد دستشم سالم میموند. صبر.
ما فکر میکنیم مراقبه وریاضت اینه که بریم توی کوه بدون آب و غذا زندگی کنیم ولی نه این همه ماجرا نیست. یا مثلا ریاضت رو مثل مرتاض های هندی میدونیم. که کارهایی واقعی ولی بسی معجزه وار انجام میدن. اونا چون توجه‌شون رو از جسمشون برداشتند، روحشون قوی شده پس میتونن با دست خالی قطار رو نگهدارن (این قدرت روحه) (شاید بخاطر همین فیلم هندیا اینجوریه، شاید دارن خودشون رو مسخره میکنن) ولی واقعیه قدرت روح میتونه قدرت جسم رو معجزه وار افزایش بده مثل قضیه در خیبر و امام علی (ع).
الان شاید نمیتونم انتقام بگیرم ولی قطعا بعداً میتونم با صبر و تمرین به قدرت لازم برسم. بعد اگر لازم شد انتقام هم میگیرم.
این قرنطینه خودش میتونه یه ریاضت عالی باشه اگر درست استفاده بشه.
شاید من بعضی از کوره در رفتنام بخاطر این بود که برنامه درست و حسابی برای آینده نداشتم. ولی خب آدم میتونه با فکر کردن حلشون کنه.
حل کنه که چه کارهایی رو کی انجام بده حتی اگر زمان طولانی ببره (زمان حساب شده) همه چیز باید با برنامه و از روی منطق باشه حتی اگر یک مقداری هم طول کشید عیبی نداره. فقط اون آرامش در حاله (زمان حال خیلی مهمه) که ارزش داره. اون امیدی که باعث آروم شدن و خاموش شدن آتش کینه و انتقام میشه.
+ هیچ گونه انگیزه ای برای ثبت روزانه ندارم و فکرهم نکنم فایده ای داشته باشه. فقط تا الان که خوب بوده. (منم مثل رئیس جمهور گوگولی‌ِ ریش خوشگلمون وعده میدم و عمل نمیکنم.)
+ خیلی مطلب ناقص بود ولی کلی حرف توشه.

دیشب سحر چه حس نشاطی که وجودم رو فرا نگرفت / شاید چون بخاطر شروع مهمانی خدا بود / بگذریم.
من کسی بودم و هستم از بچگی که از بعضی چیزها بدم میومد بعد که بزرگتر شدم دیدم احکام اونهارو حرام کرده و بزرگتر که شدم فهمیدم بچه که بودم فطرتا از این کارهای حرام بدم میومد بدون اینکه بدونم /
نمیخوام بگم چه کارهایی ولی یکی از اون کارها موسیقی بود / که بعدا حلال و حرامش رو تشخیص دادم / چندین ماه پیش بود که با رپ آشنا شدم / همینجوری گوش دادم و گوش دادم بدون هیچ گونه هدف و فایده ای / ولی خب رپ در نوع خودش اگر اعتراض به ظلم و بی عدالتی باشه خوبه /
و اما صحبت من چیه / جناب آقای رپری که حتی نمیدونی معنی رپ چیه و میلیونی طرفدار داری / تویی که ذهن مردم رو به بازی گرفتی و خودتم خبر نداری چیکار میکنی / و چه بلایی قراره سرت بیاد / تویی که تو رپت یه حرف آدمگونه پیدا نمیشه / تو هر رپت به اندازه ده تا رپ فحش خارمادر میدی / فحش ها و حرف هایی میزنی که من تو جمع دوستام روم نمیشه بگم / رپ این نیست /
رپ موسیقی عاشقانه نیست / اعتراضیه / جناب آقای به ظاهر رپررررر / رپ فحش نیست / اعتراضه / به چی اعتراض میکنی!؟ / یه مجوز!؟ / یعنی اینقدر بدبختی که بخاطر اینکه مجوز ندادن بهت به سازمان مورد نظر فحش میدی!؟ / چقدر رپرها هستن که بدون مجوز دارن اعتراض خودشونو میکنن و فحش نمیدن که هیچی بی ادب هم نیستن / به نظام فحش میدی!؟ / زحمت کشیدی با این بصیرتت / بصیرتی که به اندازه کف خیابونه / نه / اگه به تو بگیم رپر به مفهموم رپ توهین شده / برای به دردنخور بودنت همین بس که از کشور فرار کردی / مردی وایسا مثل خیلیای دیگه تو ایران بخون / (منظورم صرفا مقصودلو نیست که اون جای بحث خودشو داره)
جدیدا چندتا رپر پیدا کردم که موسیقی اعتراضی واقعی میخونن / علیه کی!؟ / علیه اسرائیل / صهیونیزم / ایلومیناتی و هزاران مورد اعتراضیه دیگه / این اصل رپه / رپرش کیه!؟ / رپرش کسیه که تو ایرانه / اگه نیست بخاطر شغلش در رفت آمده / ولی اصلش تو ایرانه / فرار نکرده / همینجاست / رپری که شاملو میخونه / رپری که پناهی میخونه / رپری که سری تو فلسفه داره / کدوم یکی از این رپرهای فحاشِ به هرکس و ناکس یذره فلسفه خوندن!؟ / رپری که میگم انگلیسی رپ خونده برای مسیحیت بعد ربطش داده به مهدویت / ضد اسرائیل و غرب و ایلومیناتی رپ میکنه / رپری که برای خوزستان خونده / ضد دولت و رئیس جمهور ریش پشمکیمون خونده / رپری که پستی منتشر کرده ضد حسن آقامیری با چند دلیل که چرا این بشر صلاحیت نداره / این بشری (چند نفر در واقع) که اینجوریه رپره!؟ یا اون آدم فحاش بی منطق با اون صدای مزخرفش انگار داره زیر پتو رپ میخونه / و این رپرایی میگم خیلی حرفه ای تر از تو میخونن / بهتره جمع کنین /
خلاصه که به قول همین رپرایی که گفتم / باید بساطتونو جمع کنین / خدافظ رِفیق.
+ پ.ن: رفیقی که اونا گفتن منظورشون رفیق واقعی نبوده خواهشا اون رفیقو با رفیق منو اشتباه نگیرید :|
+ و جالب اینه که رپرایی که میگم معروف نیستن و به قول خودشون اقلیت رپن.


یه حسی بهم میگه ماه رمضان امسال با ماه رمضان سالهای قبلی فرق میکنه / نه بخاطر شرایط بوجود اومده / شاید بخاطر کارهایی که کردم. نامۀ اعمالی دارم بسی سیاه / نیازمند آمرزش گناهان / خدایا اگه فکر کنم که منو بخشیدی یا نه گناه کردم (گناه ناامیدی) پس فکر میکنم که منو بخشیدی تا دیگه این گناه رو مرتکب نشم /
ماه رمضان های پارسال اگر منصفانه باشم چیزی جز انجام یه تکلیف و گرسنگی نبود / امسال علاوه بر انجام تکلیف میخوام کمی هم به خدا و عالم غیب نزدیک تر بشم / تو موفقیت دنیا که امیدی نداریم حداقل پیش خدا یه چیزی داشته باشیم شرمنده نشیم / به قول آقای طاهرزاده تو بیداری که امیدی نیست از عالم غیب بهره ببریم شاید تو خواب امیدی باشه. چون تو بیداری همش حواسمون پرته ولی تو خواب نه /
امسال میخوام قرآن بخونم / روزی یک جز / تو یکی از قرآن ها نوشته شده بود مرحله اول استفاده از قرآن خواندنشه / هرچند آدم نتونه فایده ای رو که باید، ببره / امسال از خواندنش شروع میکنم امیدی باشه سال بعد به مراحل بالاتری برسیم /
امسال میخوام ماه رمضان کتاب بخونم بیشتر از روزهای عادی / چون تاثیرش بیشتر میشه / عصرهای ماه رمضان ورزش کنم / و کل روز ارتباطمو با خدا حفظ کنم /
انشاءالله خدا به هممون توفیق بده نهایت استفاده از این ماه رو ببریم.
ماه مبارک رمضان بر همتون مبارک.
این

کتاب پیشنهاد می شود.

+ تیتر بخشی از نوشتۀ

فرشته خانم.


خیلی احادیث و شعر داریم راجع به زندگی در حال و کسی که درگیر گذشته ها و آینده ها باشه خب به هیچکدومش نمیرسه. در صورتی به آینده میرسه که تو حال باشه. منم دوست دارم بیشتر تو حال باشم. بماند که به یه کوالا تبدیل شدم که ساعتها میخوابه و تو خوابهاش مکاشفه داره
راستیتش (احساس میکنم دارم خیلی لاتی صحبت میکنم). خب خب واقعیت اینکه در حال حاضر من بر سر یه چندراهی هستم. هرکدوم از این راههایی که جلوی منو میتونه کلی زندگی منو دگرگون کنه و هرکدوم با اون یکی زمین تا آسمون فرق میکنه. بخاطر همین دقیق نمی تونم بگم چیکاره ام، و مختصات دقیقم کدومه. نمیخوام راجع به راهها صحبت کنم که حتما تعجب میکنید که عه یعنی یه همچین کسی همچین انتخابایی داره و.
ولی خب اگر قالب کلیش رو بخوام بگم اینه:
تو بیست سال آینده من یا یه شغل رسمی دارم و یا در رشته تحصیلی‌ام همچنان دارم تحصیل میکنم، ولی اگر اون شغل رسمی رو داشته باشم به هیچ وجه مطالعه جدیم رو کنار نمیذارم که البته اون رشته تحصیلی هم راجع به همین مطالعاته. در واقع بیشتر زندگیم مربوط به منو خداعه و دلم میخواد بیشتر با اون باشم و خب گفتن نداره که ۲۰ سال دیگه چی میشه. بیشتر زندگیم میخام شخصی باشه خودم و خدا. واقعا حتی گفتنش هم سخته نمیدنم چطوری منظورمو برسونم ولی خب تو این دنیا اتفاق خاصی برای من نمیفته که بگم من بیست سال دیگه چه تغییراتی برای من اتفاق میفته. تغییرات درونیه. ولی خب چه تو اون شغل چه تو اون رشته تحصیلی میخوام به قلۀ اون تخصص برسم. و مهمتر از اون همچنان با خدا و لحظه به لحظه بیشتر با اون باشم.
دلم میخواد یه رفیقی پیدا کنم که به جای توجه به دنیا توجهم رو به اون تمرکز کنم. کسی که مثل من خدارو بخواد. یعنی حتی توجه به اون تورو یاد خدا بندازه. یه عشق حقیقی. یه آدم ساده زیست. کسی که به دنبال مال دنیا نیست. کاملا مهربان و عاقل و تمام ویژگی های مثبت یه شریک زندگی رو داشته باشه. شاید بگید همچین کسی پیدا نمیشه. ولی من تلاش خودمو در راستای پیدا شدنش میکنم. پیدا شد که هیچ نشدم نشد.
شاید خدا بخواد کسی این وسط نباشه که مزاحمت ایجاد کنه. ولی دوست دارم مثل همون ویژگی های که گفتم مراحمت ایجاد کنه و دوتایی به سمت هدفمون بریم. خیلی فیلمه نه!؟ ولی خب آرزو بر تازه‌جوانان عیب نیست. و اینکه دوست دارم پدرهم بشم.  پدری که عاشقانه به رفیق و بچه هاش عشق میورزه و موهاشونو میبافه.
دیگه زیاد خواستۀ دیگه ای ندارم تو دنیا.

خیلی ممنون از دعوت

خفگی (آخه این چه اسمیه!؟ اسم واقعیتم که نمیدونم -__-)
و دعوت میکنم از:

آفتاب بارانی،

نبات خدا (بگم چای نبات ناراحت میشی!؟)،

مبینا خانوم،

آبان،

آرام خانوم،

ملینا خانوم،


سید جواد،

آقای تشکیل،

صنما خانوم،

گلشید خانوم،

کاکتوس سرحال،

گابرئیل،

عاط (رفتی!؟)،

محمدرضا،

فتل،

ام شهر آشوب (فکر کنم تا اون موقع یک عدد مادربزرگ داریم)،

کیووت پیکاچو


دیگه نمیخوام به محدودیت زمانی فکر کنم. که روز باید بیشتر از ۲۴ ساعت باشه. خاصیت دنیای مدرن همینه که هرچی کار میکنی زمان بیشتری نیاز داری. ولی اگه دنیای مدرن برات مهم نباشه چی!؟ اگه از این توهم مدرن بیایم بیرون چی!؟ اونموقع ۲۴ ساعت از کافی هم اونورتره.

بدیکت کامبربچ یه

سخنرانی انگیزشی داره، فقط جمله آخرش که میگه فقط انجام بده! منم میخوام بدون فکر اضافی به زمان و مکان انجامش بدم!
فقط انجامش بدم! نمیدونم چرا انسان ها محکوم به کنکورن! ولی خب منم انجامش میدم تا جایی که میتونم (یعنی نهایت تلاش) اگر حس خوبی بعد کنکور نداشتم عوضش رو درمیارم! کاملا جبران میکنم با عصبانیت تمام! فعلا، تلاشمو میکنم.


از اونجا که دوراهیه و بعضی اتفاقات تو روز باعث میشه من تمایلم به یه سمت منحرف بشه به همین خاطر هیچ پیش فرض دقیقی از آینده ندارم برای همین راحتم. ۲۰ سال بعد نمیگم که عه من نرسیدم به چیزی که میخواستم چون اصلا چیزی نمی خواستم و پیش فرضی نداشتم. ولی خب من هرکاری کنم بلاخره به درس و کنکور مربوط میشه. به خاطر همین حرفهایی که دخترخاله زد منو مجبور میکنه که امسال کنکور بدم ولی صرفا آزمایشی و ممکنه بد و خوب بشه. من الان وضعیتم مثل سریال سربازه مثل یحیی که میگه: من اگرم شرکت کنم میدونم قبول نمیشم. باشه من شرکت میکنم ولی دانشگاه رو دیگه نمیرم. ممکنه جاهای بسیار خوبی رو هم قبول شم و جاهای بد ولی در کل نمیرم. باید حتمن یکسال بگذره و اتفاقایی که باید بیفته. امسال کاملا از روی کتاب درسی و فقط یه مجموعه کتاب جمع بندی میخونم میخوام ببینم فقط با کتاب چجوری میشه کنکور ولی کنکور سال بعد قطعا همۀ منابعی رو که دارم استفاده میکنم.
فقط به عنوان یه دست گرمی ولی خب درست حسابی میخونم.


من برام اصلا تو این دنیا مهم نیست تو شغل یا تو درس شکست بخورم. اصلا اهمیتی نداره. ولی این که هی خدا و خودمو ناراحت میکنم خیلی ناراحتم میکنه. خیلی. نمیدونم مشکل از منه!؟ شایدم خدا نمیخواد! نمیدونم. ولی وقتی همچین اتفاقایی میفته احساس میکنم عمرم بر باد رفته. خدا رو از دست دادم. ازش دور شدم. هزار بار کنکور دادن و دانشگاه رفتن یا نرفتن عمر آدمو هدر نمیده. ولی وقتی از خدا دور میشی؛
دیگه هیچ چیز اهمیتی نداره.
هیچ چیز.


با خوندن کتاب "فرزندم این چنین باید بود" به وم و نیاز خودم به این کلمات پی میبرم: زهد، تقوا، ورع، صبر، قیامت، معاد، مرگ، حکمت، قلب، سکوت(صمت)، گرسنگی، ریاضت و. هنوز به نصف کتاب هم نرسیدم. کتاب خیلی پر مغزیه.
با خوندن

کتاب نماز آیت الله حائری شیرازی به معنای واقعی نماز پی میبرم. اونقدر حکمت های قشنگ و نابی در کتاب وجود داره که حتی نمی تونم بنویسمشون پس باید فقط بخونیدشون ولی من باب مثال:

درون آدم ریشه آدمه، و برون آدم شاخ و برگ و ثمره. نه درونگرایی مطلق خوبه و نه برونگرایی مطلق. ریشه بدون شاخ و برگ معنی نمیده و شاخ و برگ بدون ریشه به درد نمیخوره. نماز باعث رشد ریشه میشه و انسان باید با در اجتماع فعال بودن میوه و ثمرۀ اون رو بوجود بیاره. مخصوصا منو میگه که خیلی درونگرا شدم جدیدا، خیلی.

میخواستم بگم اینا کتابای خیلی قشنگیه از دستش ندید. نمیتونم بگم کدوم بهتره هردوتاش عالین. اولی با ۵۰۰ صفحه و ورقه‌های بزرگ و دومی با ۱۴۰ صفحه و ورقه های کوچک. واقعا اگر این مسائل هنوز براتون مبهمه بخونیدشون.

+ یه مطلبی هم واقعا چند وقتیه ذهنم رو درگیر کرده میخواستم بگم. خیلی ها که کامنت میدن یا بخاطر چالش اسمی از من برده میشه منو عجیب غریب صدا میکنن. مثلا جمع میبندن. مثلا میخوان بگن خوش اومدی میگن خوش آمدید!! مگه من چند سالمه!؟ به قول مامانم ریش که میذاری شبیه سی ساله ها میشی ریشتو میزنی شبیه بچه ها میشی! درسته که اینجوریه و شاید خیلی سن منو چه تو بیرون چه اینجا زیاد تشخیص بدن ولی اینو بگم که (با لحن نوید محمد زاده تو متری شیش و نیم):

"من هنوز هیژده سالمم نشده "

پس خواهشا با من بزرگونه صحبت نکنید البته شاید یکی اینجوری راحته. در کل هرجوری راحتید همونجوری. هرجوری راحتیید!!


دو ماهی است که میخوام به پرسشنامه خودشناسی که تو یه کتاب دیدم رو در وبلاگ پست کنم ولی خب بر اثر تنبلی این کار رو نمیکنم. من آدم خیلی کمالگرایی ام. این ممکنه خوب باشه ممکنه بد باشه. حتی نشونه های کمالگرایی رو هم در بچگی خودم جستجو و پیدا کردم. مثلا انسان و دنیا باهم خاصیتشون اینه که تو دنیا از هرچیزی بهترین و بیشترینش رو میخواد. یه نوع کمال طلبی. خب اگر آدمی اینگونه نباشه به نظرم مریضه. ولی اگر ما این وسط چیزی رو وارد ماجرا کنیم. یا بهتره بگم خودمون رو وارد ماجرایی کنیم، بحث عوض میشه. چیزی به اسم دین. الان حتما میگی که ای بابا همش این اسم کلیشه ای و مسخره. دین دین دین. به نظر من اونقدر اسمشو الکی به کار بردیم دیگه جذابیتش از بین رفته. از کار افتاده. دیگه طرف از ظاهرش نمیتونه چیزی رو شناسایی کنه. حتما برای شناختنش باید تا تهش بره. فقط بره.
نمیدونم شاید بهتره به جای اون کلمه بهش بگیم عشق بهتر باشه. مثلا فرض کنید عاشق یه دختری هستید با کمالات (با کمالات؛ دیگه حال و حوصله گفتن ویژگی های خوب جنس مخالف رو ندارم)، همش هم به دنبال به دست آوردن دلش هستید. به ظاهر داره خوب پیش میره ولی اون یواشکی متوجه غلطایی میشه که تو پشت سر اون و تو خلوت و جاهای دیگه که حضور نداره انجام میدی. اون فهمیده ولی تو متوجه فهمیدن اون نیستی. آخر سر یبار با نامهربونی طردت میکنه. و ناراحت میشی. از اونجایی که خیلی عاشقشی خودتو میکشی تا فقط بفهمی چرا ناراحت شده. خدا کنه که بگه چرا ناراحته. ما خیلی خوش بینیم و فرض میکنیم که بگه. اگر عشقت واقعی باشه، میگی که غلط کردم خواهش میکنم ندید بگیر و قول میدم جبران کنم. قول نمیدم دیگه خطایی نکنم چون انسان ممکن الخطاست. ولی قول میدم و سعی میکنم از اشتباهاتم کم کنم و هرچیزی که تورو ناراحت کرده از میون بردارم.
قضیه منم همینه. (خدایا ببخشید که تو رو به یه دختر تشبیه کردم! بازم منو ببخش!) خب شاید فهمیده باشم اشتباهاتم کدوما بوده. و فقط خودش میتونه کمک کنه اونارو درست کنم. خدایا چیکار کنم!؟ بعضی وقتا آماده نیستم و طاقت ندارم. کم میارم. اگه تو بخوای میشه. پس خودت بخواه که من اصلاح بشم.
من میخواستم به خدا نزدیک بشم. و حتما داشتم اشتباهاتی میکردم و متوجه نبودم. اگر انسان دنبال کمال بی نهایتی به نام خداست. باید خودش رو  از میون برداره. جالبه! نه!؟ مگه ما بخاطر خودمون زندگی نمیکنیم!؟ پس چرا باید برای رسیدن به این کمال که تهش هم خودمون میرسیم نه موجود دیگه ای! خودمون رو از میون برداریم! خودی نباید وجود داشته باشه! منیت و انانیت باید از بین بره!؟ من رو باید از صحنه برداری!؟ چرا!؟
بازم میرم مثال اون دختر! اگر دختره بفهمه تو اون رو برای خودت میخوای و فقط میخوای با اون حال کنی! و اصلا توجهی به اون نداشته باشی! چیکار میکنه به نظرت!؟ منم بودم میگفتم این که منو نمیخواد خودشو میخواد. پس بره با خودش حال کنه.
(خدایا باز ببخش!) خداهم میگه این بنده من به جای اینکه منو بخواد خودشو میخواد. میخواد بره بهشت حال کنه. راحتی بکشه اصلا هم به من توجه نداره. بجای من به بهشتم توجه داره و خودش. اصلا انگار نه انگار که خدایی هست! پس منم نمیخوام.
خیلی سخت شد نه!؟ حالا چیکار کنیم! از اونجایی که من آدم عاشقی هستم (و عاشق هاهم عشق عقل از سرشون ربوده) میگم که نمیدونم! نمیدونم! و هیچی نمیدونم! پس فقط خودش میدونه! تو اگر بخاطر اون بری اون هیچ نیازی به تو نداره ولی اگر تو حسن نیت و واقعیت عشقتو ثابت کنی اونی که لذت میبره در نهایت بازم تویی! وگرنه خدا خودش لذتو آفریده و نیازی به لذت نداره!
اینایی که نوشتم کاملا فلبداهه بود و به نظرم من نمی نوشتم و از جای دیگه ای صادر میشه! بخاطر همین به طرز عجیبی غلط املایی هام از پست های قبلی خیلی کمتر بود. فقط میخوام بگم که من نه برنامه قبلی داشتم! نه چیزی! یکی دیگه داشت مینوشت.
خودم هم معنی نوشته هام رو کامل نمیفهمم.
و نمیدونم باید چیکار کرد.
فقط میدونم که دوری خیلی درد داره همین.

یه حدیثی هست که درست یادم نیست! میگه که به تعداد انسان های روی کرۀ زمین راه برای رسیدن به خدا هست. حالا هرکسی زندگیش با هرکس دیگه‌ای متفاوته! اگر انسان بتونه فرمولهای مخصوص به زندگی خودشو پیدا کنه و طبق اونا زندگی کنه به خدا میرسه! هر کسی یه شرایطی داره! یکی یتیمه! یکی پدرومادر خوبی داره! یکی بدی داره! یکی پدرومادر خوبی داره اما وضع مالی خوبی نداره! یکی پدرومادر بدی داره اما تو رفاه کاملن! خلاصه از این موارد فرض کنین به تعداد هشتاد میلیارد نفر (البته فکر کنم این قبل آدم (ع) رو هم حساب کرده). اینقدر شرایط مختلف. من نمیتونم بگم برای من فلان‌ترین بوده و اینا چون زندگی بقیه مال من نیست و نمیدونم برای اونا چجوری بوده! شاید یکی زندگی منو ببینه بگه عه این که خیلی آسونه میشه با فلان کارها راحت زندگی کرد! ولی متاسفانه من مغزم قد نمیده! صبرم ته کشیده! حوصله ندارم! در ضمن اون شخص هم اشتباه میکرده و تنها کسی که واقعا میتونه درک کنه کسی جز خود من نیست! در واقع برای زندگی هرشخصی همینه! هیچکس نمیتونه بگه! آره این اتفاقا برای من افتاده بود!! مگه میشه!؟ زندگی هر کس اتفاقات متفاوت با زندگی هرشخص دیگه ای داره! پس این اصلا حرف درستی نیست! اگه بود تا الان بجای نفرت از روانشناس ها دوستشون داشتم! (بماند نمیخوام علیه روانشناس ها بنویسم انشاءالله یه پست دیگه)
بعضی وقتها قاطی میکنم. هنگ میکنم! شاید فلسفه اتفاقاتی که برام میفته رو بفهمم اما درک نمیکنم! حوصله اش رو ندارم! بعضی وقتها زندگی برام وایمیسّه! نمیدونم!
بعضی‌ها زندگی خوبی دارن چون آدم بدی ان!(املا و استدراج) بعضی ها زندگی خوبی دارن چون آدم خوبی ان!(لیاقت) بعضی ها زندگی بدی دارن چون آدم خوبی‌ان!(املا و استدراج و امیدوارم من این مورد باشم) بعضی ها زندگی بدی دارن چون آدم بدی‌ان! (امیدوارم من این نباشم اصلاااا!)
من درک نمیکنم! از قدرت ذهن من خارجه! ولی امیدوارم و فکر میکنم من گزینه سوم باشم.
من شاید به ظاهر خیلی آدم باهوش و با آیکیو بالایی! باشم و یادمه همیشه حرفهای معلم رو چندثانیه زودتر بقیه میگرفتم و واکنش میدادم! حالا هرچند ممکن بود اشتباهم کرده باشم! با این حال! بعضی از این جوکها و حرفهای مسخره ای که برام تعریف میشه طرف میخنده و من میگم خب خنده اش کجا بود!؟ میگه نفهمیدی!؟ میگم نه من خنده اش رو متوجه نمیشم! میگه فلان چیز! بعد میگم آهان و یه لبخند مسخره میزنم که مثلا جکش باحال بود. یا ممکنه ساده ترین مسائل رو متوجه نشم! شاید هوش بالایی داشته باشم! ولی ذهن سطحی نگری دارم! امیدوارم ذهنم هم در مرور زمان درست باشه و بجای سطحی نگری عمقی نگری هم داشته باشم!
کاش میتونستم به عمق ماجراها پی ببرم و با گفتن یه آهااااااااان بلند! به آرامش برسم و دیگه اعصابم خورد نشه! من شاید زندگی درونی خیلی خوبی داشته باشم و پر از استعدادهای مختلف باشم که بتونم بروزشون بدم! اما اصلا و به هیچ وجه زندگی بیرونی خوب و درست حسابی ندارم! اصلا هم منظورم وضع مالی نیست! کاش حالا که وضع مالی بده! یذره وضع های دیگه بهتر بودن! ولی متاسفانه نیستن! تازه همون زندگی درونی رو هم تا اینجا خوب مدیریت نکردم! بیرونم که دست من نیست! باید بتونم خودمو درست کنم تا بتونم بیرونو درست کنم! ولی به یه چیزی یقین دارم من درست میشم ولی بیرون نه! باید با بیرون بسازم! لعنت به بیرون!
خدایا به من صبر برای ادامه راه رو بده! مثل اینکه حالاحالها تو نیمۀ راه موندنی‌ام.


خب فردا ساعت ۱۰ شب من به دنیا میام. هیچ حس خاصی ندارم. یعنی داشتم که به ناراحتی تبدیل شد. مهم نیست حس خاص خاصی‌ام نبود. امیدوارم سال دیگه یه جای دیگه باشم و بلاخره دانشگاهی یا شغلی چیزی بدور از خونه داشته باشم. امیدوارم تو این شبای قدر برام رقم بخوره که من برم و یه موقعیت بهتر داشته باشم. از هر لحاظ هم لحاظ دنیایی و هم از لحاظ آخرتی. به هرحال من تلاشمو میکنم اگر دانشگاه قبول شدم که هیچ و اگر نشدم بازم قرارم به رفتنه. دیگه هرچیزی یه تاریخ انقضایی داره. خیلی خوب میشه مثل داییم بخاطر شغل مجبور بشم یه استان دیگه زندگی کنم و نتونم اون محل زندگیم رو راحت ترک کنم. حتما همه میگن شغلشه دیگه ولی برای من بهشت میشه چون از همه دور میشم. اونم چیز خوبیه!

شمع‌هارو (البته شمعی نیست) با این آرزو فوت میکنم که سال بعد اینجا نیستم و خیلی حالم بهتره.

+ من بهار رو دوست داشتم ولی مثل اینکه قراره یه دوره یه ساله برای تجدید افسردگی باشه.


حالا یه نفس عمیق میکشم و میگم آآآآآخـــــیش!
بلاخره راحت شدم!
اول که میخواستم برم مسجد میخواستم نماز رو تو خونه بخونم! ولی گفتم من که دارم میرم مسجد نمازمو همونجا بخونم. وقتی رسیدم بگذریم از تمامی حاشیه ها دعاخوان هنوز داشت مرثیه و روضه میخوند. من شروع کردم نماز خوندن که وسط نماز داشت گریه‌ام می‌گرفت که خودمو کنترل کردم نمازم باطل نشه! و طبق معمول تا بغض بیشتر پیش نرفتم!
اما بعدش حسابی از خجالت خودم در اومدم و خودمو کامل خالی کردم.
خالی خالی.
حالا راحت، یه نفس عمـــیق از ته دلم میکشم.

+ اما وقتی میای خونه! میبینی تلویزیون داره شیخ حسین انصاریان رو نشون میده! شیخ حسین رو نمیشه کنترل کرد! و دوباره با دیدن گریه زاری شیخ حسین بغض کردم! ولی همچنان خالی خالی ام.

+ راستی به یادتونم بودم ^_^


کاش تکنولوژی اونقدر پیشرفت میکرد که از پشت وبلاگ لحن همدیگرو بفهمیم! نمیدونم لحن این پست رو چجوری براتون بازگو کنم! تصور کنید من خیره شدم به یجا! به ظاهر تو فکرم! ولی دارم با شما صحبت میکنم! آروووم و از ته دل! عمیــق! خسته! مثل

این! (اگه میخواید حالتمو ببینید اینو ببینید!)

من خیلی عوض شدم! ذهنیت و فکرم خیلی با قبل فرق کرده! قبل که میگم! منظورم چند سال اخیره! چه اتفاقای عجیبی افتااد! عجـــیب! واقعا عجیب! پسری که از تاریکی و تنهایی میترسید! حالا تو تاریکی میشینه به در و دیوار ترسناک و تاریکِ شب زل میزنه، میره تو خودش! با خداش حرف میزنه! با خود(ها)ش حرف میزنه! و یه آرامش عجیبی داره!
پسری که شبا از ترس خودشو میپیچید لای یه پتو عروسی کلفت و سنگین و گرم و نرم که برای سه نفر جا داشت و فقط موهای سرش از پتو معلوم بود! پسری که اتفاقات مزخرف زندگی باعث شده بودن وحشت کنه! بترسه! از تنهایی! از تاریکی! از وهمیاتی که وجود خارجی ندارن! از خیالات خود ساخته اش ترسید.
کسی نبود درکش کنه! کسی نبود کمکش کنه! و نمی‌تونست به کسی چیز بگه! یعنی گفت! ولی وقتی دید فایده ای نداره دیگه به هیچکس هیچی نگفت. هیچ کس. هیچی.
پسری که دوسال بود هرشب بدنش بخاطر اولین زله‌ای که حس کرده بود میلرزید! الانم میلرزه! هرشب فکر میکنه زمین میلرزه! ولی میبینه که نه بدن خودش میلرزه! تشخیص دادن لرزش زمین یا بدنش براش سخته! پسری که دوساله از اون شب به بعد هرشب ضربان قلبش اذیتش میکنه! دوسال هر وقت هرجایی آروم بگیری و دراز بکشی ضربان قلبت کل بدنتو بلرزونه! صدای قلبتو بشنوی! صدای آزار دهنده‌ای داره! و بعضا جریان خون تو بدنت به وضوح حس کنی! صدای قلب و حس کردن جریان خون.
دوسال هرشب، خیلی دردنــاکـــ.
اما حالا وقتی میخوابه! پنجره کنار خودشو باز میکنه! یکمی میشینه میره تو خودش! بعد دراز میکشه! بی توجه به زله و لرزش بدن! ولی هنوز صدای قلب اذیتش میکنه! و میخوابه.
و همچنان در تنهایی خودش با خدا به سر میبره.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها